بالهای خیس یک فرشته
تخفیف

%10

بالهای خیس یک فرشته (شالان)

(8)

120,000ریال

108,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
511

علاقه مندان به این کتاب
3

می‌خواهند کتاب را بخوانند
1

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب بالهای خیس یک فرشته

نیمه­ ی مردادماه بود و گرمای آفتاب به قدری سوزاننده كه كمتر كسی در كوچه و خیابان­ها دیده می ­شد. با وجود این كه چشمانم را نور می ­زد، پوستم را گرما می­ سوزاند و عرق روی سر و صورتم می­ چكید، تند و تند قدم برمی­ داشتم، بی­ آن كه به فكر سایه و سایه­ بان یا جایی باشم كه از آفتاب داغ تابستان حفظم كند، به سرعت گام­ هایم می­افزودم. كف دستانم خیس عرق بود و هر از گاهئ سرم را به عقب می­ چرخاندم، می­ترسیدم كه رامین پشت سرم باشد، وقتی او را نمی­ دیدم، نفس راحتی می­كشیدم و به حركتم ادامه می­دادم. شاخه­ های بلند و پیچك­ هایی كه از روی دیوار خانه ­ها آویخته شده بودند، تار و مبهم به نظرم می ­رسیدند. فقط جلوی پایم را می­دیدم و خاشاكی كه باد گرم و سوازننده آن­ها را پیش رویم پهن كرده بود. پاهایم می­لرزیدند و نفسم به خِس خِس افتاده بود. گلویم خشك شده بود و لب­هایم از عطش ترك خورده بود. با وجود این­كه مسافت زیادی را از خانه­ ی آن­ها دور شده بودم، هنوز دلشوره داشتم كه رامین دنبالم نیامده باشد. از طرفی هم فكر امید لحظه­ ای رهایم نمی­ كرد. مرتّب از خود می­ پرسیدم: «چرا نمی­ خواست من خونه برم؟ چرا می­ گفت منزل عمّه بمون؟ اون می ­دونست رامین چه حسّی به من دارد. اصلاً خودش بارها و بارها گفته بود: حق نداری ا ون­جا بری. پس چی شد كه منو به جبر و زور به منزل عمّه آورد و خودش غیبش زد؟ چرا هر چه اصرار كردم كه باید برگردم، مخالفت كرد؟» طعم تلخی را در دهانم حس كردم. دلم گواهی بدی می­داد. منتظر حادثه ­ای بودم. چیزی كه حسّ غریبی نهیبم می ­زد كه در كمینم نشسته و من مثل قاصدكی سرگردان زیر پای باد افتاده بودم و نمی ­دانستم عاقبت دلم كجا آرام خواهد گرفت. انگشت های پاهایم درون كفش­ های چرمی سوختند. به ناچار از حركت كردن باز ماندم. سرم را بلند كردم. نگاهم تیر باران شراره­های آتشی شد كه از دامان خورشید فرو می­ریخت. برگشتم و به پشت سرم نظری انداختم. خبری از رامین نبود. نفس عمیقی كشیدم و مطمئن شدم كه دیگر دنبالم نخواهد آمد. زیر سایه­ ی درخت توتی كه برگ­های انبوه آن راه نور را سد كرده بودند، پناه گرفتم و به تن پوسته پوسته و زخمی آن تكیه زدم. كوچه ­ی باریك و بلند با آن ساختمان­ های قدیمی و درختانی كه در میان داشت مثل تونلی مخوف در نظرم آمد كه هر لحظه تنگ و تنگ­تر می ­شد. مانند بچّه­ای كه در آغوش مادرش پناه می­برد، در تنه­ی درخت فرو رفتم و از پشت آن سر به عقب چرخاندم. تپش­ های قلبم با موج افكار پریشان ذهنم هماهنگ نبودند و هر لحظه به هر صدایی از جا می ­پریدم، دستم گره می ­شد و رعشه به جانم می ­افتاد. ته­ته­ های قلبم هنوز باور نمی ­كردم كه رامین یك گوشه در كمینم نباشد. با باز شدن در خانه ­ای جیغی خفیف كشیدم. زنی میانسال با دیدن من ابرو درهم كشید و نُچ­نُچ كنان در حالی­كه در منزلش را چند قفله می­كرد، كیفش را محكم بغل زد و نگاهی پرغیظ به من انداخت و بی­ هیچ حرفی دور شد. در حالی­كه مرتّب سر به عقب می­ چرخاند و نگاهم می­ كرد. به پاهای بی­ حس شده­ ام نهیب زدم: «نباید بایستی. باید حركت كنی حتّی اگه آفتاب تاول تاولتون كند. باید از دست رامین فرار كنی.» و با این فكر كه باید سر از كار امید دربیاورم، ضربه­ ای به زانویم زدم و خود را تكانی دادم. بند كفش­هایم را محكم كردم هنوز سرم را بلند نكرده بودم كه صدای دو رهگذر ترس به جانم انداخت و با آخرین توانم پاهای كرخت شده­ ام را روی سینه­ ی خشن زمین كشیدم و از آنجا دور شدم. لحظاتی بعد روی صندلی عقب یك تاكسی جای گرفتم. امّا چنان از پنجره بیرون را می­نگریستم كه انگار دست­ های رامین را می ­دیدم به سمتم دراز شده و گلویم را می ­فشارد.

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی