قاب خالی
تخفیف

%10

قاب خالی

(1)
نویسنده:

500,000ریال

450,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
110

علاقه مندان به این کتاب
1

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب قاب خالی

"همین یه دونه بچه از سر هفت جدمون هم زیاده، اگه این یكی هم نبود مجبور نبودم این زندگی كوفتی رو تحمل كنم و عمرم و هدر بدم" این­ها كلماتی بود كه مادرم در جواب قوم و خویش كه می­گفتند: «چرا فقط یه بچه دارید بارها شنیده می شد.» مادر و پدر توی یك فروشگاه با هم آشنا شده بودند. مادربزرگ كه آن وقت­ها هنوز در قید حیات بود، رفته بود به خواستگاری و با وجود مخالفت­های سرسختانه خانواده مادر، علی­الخصوص مادربزرگ ازدواج آنها كه به اصطلاح خودشان آن روزها عاشق و معشوق بودند سرگرفته بود. مادر هفده سال و تا کلاس نهم درس خوانده بود و پدر بیست و چهار سال داشت دیپلمه و كارمند یك شركت خصوصی بود. از روزی كه یادم میاد همیشه در حال مشاجره بودند و در اكثر موارد اختلاف نظر كه چه عرض كنم دعوا داشتند. دایم به سر و كله هم میزدند اما باز با هم زندگی می­كردند. تمام دوران كودكی­ام اینطور در اضطراب گذشته بود. اضطرابی كه از دنیای كودكی دورم می­کرد همیشه به عواقبی كه در انتظارم بود فكر می­كردم معمولاً بعد از هر دعوا، پدر و مادرم از سر تصدق مرا وجه المصالحه قرار می­دادند و آشتی می­كردند. مادرم زنی رویاپرور و عاشق مآب بود و به خیال خودش مجنونی را در كمند داشت اما از بخت بد بابا مردی مستبد و عصبی اما واقع گرا از آب در آمده بود كه با روحیات مادر سازگار نبود. پدرم به عشق و دلدادگی منطقی می­نگریست و شبانه روز كار می­كرد تا عشق را اینطور به خانه بیاورد و تعبیرش از زندگی و خوشبختی با دنیای مادر تفاوت داشت. هر بار که مادر با ناسازگاری­هایش آشوبی به پا می­کرد من مثل گنجشك بیچاره­ای بودم كه بعد از یك روز سخت لانه­اش را گم كرده باشد. آغوشی را برای امنیت نمی­یافتم، بارها آرزو كردم ای كاش من هم نبودم تا مادرم به قول خودش مجبور نباشد به پای پدرم بسوزد و بسازد. او به هر بهانه­ای قهر می­كرد و مرا كه فقط چهار پنج سال داشتم با یك ساك لباس زیر بغلش می­زد و می­رفتیم خانه پدربزرگ آن جا سرزنشها و ملامت­ها بود كه سر مادر هوار می­شد. پدربزرگ می­گفت: «دخترجون خودت خواستی، رفتی حالا هم خود كرده را تدبیر نیست.» مادر بزرگ می­گفت: «تو اگه آدم بودی و لیاقت داشتی خودت و حروم نمی­كردی. مگه پسرِخاله سوری چه ایرادی داشت كه هوای غریبه­ها به سرت زد؟ دو سال صبر می­كردی نمی­مردی كه.» نه پدربزرگ و نه مادر بزرگ هیچ­کدام هرگز مادر را با واقعیت­های زندگی و تعهدی كه باید به زندگی می­سپرد آشنا نكرده بودند و هر یك می­خواستند فاتحانه خود را صاحب رأیی بدانند كه از قبل صادر كرده بودند. مادربزرگ آن زن مستبد و لجباز همیشه به مادرم می­گفت: «می­خواستی بچه­اش و بزنی تو سرش و بیای.»

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی