نظر خود را برای ما ثبت کنید
"همین یه دونه بچه از سر هفت جدمون هم زیاده، اگه این یكی هم نبود مجبور نبودم این زندگی كوفتی رو تحمل كنم و عمرم و هدر بدم" اینها كلماتی بود كه مادرم در جواب قوم و خویش كه میگفتند: «چرا فقط یه بچه دارید بارها شنیده می شد.» مادر و پدر توی یك فروشگاه با هم آشنا شده بودند. مادربزرگ كه آن وقتها هنوز در قید حیات بود، رفته بود به خواستگاری و با وجود مخالفتهای سرسختانه خانواده مادر، علیالخصوص مادربزرگ ازدواج آنها كه به اصطلاح خودشان آن روزها عاشق و معشوق بودند سرگرفته بود. مادر هفده سال و تا کلاس نهم درس خوانده بود و پدر بیست و چهار سال داشت دیپلمه و كارمند یك شركت خصوصی بود. از روزی كه یادم میاد همیشه در حال مشاجره بودند و در اكثر موارد اختلاف نظر كه چه عرض كنم دعوا داشتند. دایم به سر و كله هم میزدند اما باز با هم زندگی میكردند. تمام دوران كودكیام اینطور در اضطراب گذشته بود. اضطرابی كه از دنیای كودكی دورم میکرد همیشه به عواقبی كه در انتظارم بود فكر میكردم معمولاً بعد از هر دعوا، پدر و مادرم از سر تصدق مرا وجه المصالحه قرار میدادند و آشتی میكردند. مادرم زنی رویاپرور و عاشق مآب بود و به خیال خودش مجنونی را در كمند داشت اما از بخت بد بابا مردی مستبد و عصبی اما واقع گرا از آب در آمده بود كه با روحیات مادر سازگار نبود. پدرم به عشق و دلدادگی منطقی مینگریست و شبانه روز كار میكرد تا عشق را اینطور به خانه بیاورد و تعبیرش از زندگی و خوشبختی با دنیای مادر تفاوت داشت. هر بار که مادر با ناسازگاریهایش آشوبی به پا میکرد من مثل گنجشك بیچارهای بودم كه بعد از یك روز سخت لانهاش را گم كرده باشد. آغوشی را برای امنیت نمییافتم، بارها آرزو كردم ای كاش من هم نبودم تا مادرم به قول خودش مجبور نباشد به پای پدرم بسوزد و بسازد. او به هر بهانهای قهر میكرد و مرا كه فقط چهار پنج سال داشتم با یك ساك لباس زیر بغلش میزد و میرفتیم خانه پدربزرگ آن جا سرزنشها و ملامتها بود كه سر مادر هوار میشد. پدربزرگ میگفت: «دخترجون خودت خواستی، رفتی حالا هم خود كرده را تدبیر نیست.» مادر بزرگ میگفت: «تو اگه آدم بودی و لیاقت داشتی خودت و حروم نمیكردی. مگه پسرِخاله سوری چه ایرادی داشت كه هوای غریبهها به سرت زد؟ دو سال صبر میكردی نمیمردی كه.» نه پدربزرگ و نه مادر بزرگ هیچکدام هرگز مادر را با واقعیتهای زندگی و تعهدی كه باید به زندگی میسپرد آشنا نكرده بودند و هر یك میخواستند فاتحانه خود را صاحب رأیی بدانند كه از قبل صادر كرده بودند. مادربزرگ آن زن مستبد و لجباز همیشه به مادرم میگفت: «میخواستی بچهاش و بزنی تو سرش و بیای.»
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1402 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.