نظر خود را برای ما ثبت کنید
ـ آقا ببخشید آب معدنیهاتون اینجاست؟ به سمت صدا برگشتم و در جا خشك شدم. نمیتوانستم هیچ حركتی انجام دهم. آیا واقعاً خودش بود؟ این جا چه میكرد؟ چه قدر عوض شده بود! از این که پایم را در آن فروشگاه گذاشته بودم، سخت پشیمان شدم. وسایلی را که از قفسه برداشته بودم آرام به طوری که کسی متوجه نشود سر جایش گذاشتم. باید قبل از این که متوجه حضور من میشد، از آن جا میرفتم. علی در ماشین منتظرم بود و اگر اشکان را با من میدید، همه چیز خراب میشد. خودم را به ندیدن زدم و با احتیاط از کنارش رد شدم که صدایم زد. بیاختیار به سمت او برگشتم و در حالی که مقابل چشمان متعجبش ایستاده بودم، نگاهش کردم. - سمیرا! خودتی؟ نمیدانستم چه حسی داشتم. خوشحال بودم یا ناراحت؟ عصبانی بودم یا دل شكسته؟ نمیدانم. ناخودآگاه سلام گفتم. اشکان با لبخندی به پهنای صورتش گفت: تو اینجا چی كار میكنی؟ ـ من؟ هیچی... اومده بودم خرید کنم. تو این جا چی كار میكنی؟ هل شده بودم. نمیدانستم دارم چه میگویم. اصلاً به او چه ربطی داشت؟ - اصلاً باورم نمیشه که این جا میبینمت. اضطراب سر تا پای وجودم را فراگرفته بود. همراهم به صدا در آمد. با عجله آن را از کیفم بیرون آوردم که مقنعهام كمی عقب رفت. میخواستم موهایم را بپوشانم كه اشکان در هوا دستم را گرفت و گفت: ازدواج كردی؟ بی اختیار ساکت شدم. قلبم به تپش افتاده بود. حلقهی لعنتی! حس میکردم هر لحظه ممکن است روی زمین بیفتم. چرا این جا؟ چرا الان؟ دستم را از دستش بیرون كشیدم و گفتم: آره! به تلفن همراهم نگاه کردم. علی بود. باید قبل از این که نگرانم میشد و برای یافتن من به داخل فروشگاه میامد، میرفتم اما اشکان ول کن نبود. ـ كِی؟ با كی؟ هراسان از برخوردش با علی به اشکان توپیدم و گفتم: فكر نمیكنم مجبور باشم به شما توضیح بدم. نگاهی به تلفن همراه و سپس به دستم انداخت و با پوزخندی که آغشته به زهر بود گفت: حالا من شدم شما؟ ناگهان به یاد گذشته افتادم. غرورم از یادآوری قلبی که سالها پیش شکسته شده بود جریحهدار شد. دیگر نمیتوانستم تاب بیاورم عصبانی گفتم: حالا نه! تقریباً سه سالی میشه. بیتوجه به نگاهش که روی من متمرکز شده بود، چشم غرهای رفتم و با عصبانیت به سمت در خروجی فروشگاه رفتم. اشکان به دنبالم راه افتاد و گفت: سمیرا واستا ببین بهت چی میگم! ـ ما هیچ حرفی برای گفتن نداریم. ـ یه لحظه بمون! چهقدر تند میری؟ - برو پی کارت. نمیخوام باهات حرف بزنم. نمیدانستم چگونه از شرش خلاص شوم. هر لحظه ممکن بود علی سر برسد اما اشکان ول کن نبود. ـ ولی من میخوام باهات حرف بزنم! چرا از من فرار میكنی؟ آیا نمیدانست برای چه از او میگریزم؟ صدایش بلند بود و فاصلهام از علی کوتاه. عصبانی ایستادم و فریاد زدم: چون تو یه خیانتكاری! حالا فهمیدی؟ صدایم در فروشگاه پیچید. اشکان ساكت شد و به من نگاه كرد. با عجله به سمت در دویدم و از میان کسانی که جلوی در ایستاده بودند عبور کردم. دوان دوان به سمت ماشین علی رفتم و سوار شدم. علی با تعجب پرسید: چی شد؟ چرا دست خالی برگشتی؟ این همه وقت چیزی نخریدی؟ اشکان مثل جن جلوی در فروشگاه ظاهر شد. با نگاهش دنبال من میگشت. یک ثانیه غفلت ممکن بود زندگی ام را به هم بریزد. با عجله گفتم: چیزی که میخواستم رو نداشت. ساعت نزدیک هشته. بریم دیر شد. خوابگاه بعد از ساعت هشت کسی رو راه نمیده. - خیلی خب. نگران نباش. علی متجب نگاهش را از صورتم برداشت. پایش را روی پدال گاز فشرد و متوجه نگاه غضبناک اشکان که به من دوخته شده بود، نشد. نفسی عمیق بابت رهایی از خطری که از بیخ گوشم رد شده بود، کشیدم. از آینه اشکان را میدیدم که پس از حرکت کردن ماشین علی با صاحب فروشگاه مشغول صحبت شده بود. سرگشته و نگران از علی خداحافظی مختصری کردم و وارد خوابگاه شدم. دو پله بیشتر بالا نرفته بودم كه مهناز را دیدم. مهناز با ترس به من نگاه كرد و گفت: چی شده؟ با علی دعوا كردی؟ دوست عزیزم و صمیمیام را بغل كردم و با صدای بلند گریستم. با دیدن اشکان داغ دلم تازه شده بود. تمام درد و رنجی که سه سال پیش به خاطر او كشیده و دنیای مرا خراب كرده بود به سمتم هجوم آورد. مهناز آرام وسایلم را از دستم گرفت و گفت: بیا بریم توی اتاق حرف بزن ببینم چت شده. آروم باش! بیحال روی تخت نشستم. مهناز با عجله برایم آب آورد. حالم که بهتر شد، کنارم نشست و گفت: بهتر شدی؟ حالا بگو چی شده. از گفتن چیزی که دیده بودم، هراس داشتم. هنوز هم باورم نمیشد. در حالی که هق هق گریه نفسم را به شماره انداخته بود، گفتم: اشکان رو توی کوچه دیدم. مهناز با چشمانی گشاده به من نگریست و با صدایی بلند که از تعجبش نشأت میگرفت، پرسید: اشکان؟ این جا چی كار میكرد؟ ـ نمیدونم مهناز... ـ باهاش حرف زدی؟ وقتی تو رو دید، چی کار کرد؟ ـ مثل همیشه بود. انگار نه انگار كه اتفاقی افتاده. ـ عجب رویی داره! مهناز كمی در اتاق راه رفت و گفت: من فكر كردم با علی دعوات شده. خدا رو شكر....
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.