لذت انتقام

لذت انتقام

(2)

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
189

علاقه مندان به این کتاب
1

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب لذت انتقام

ـ آقا ببخشید آب معدنی‌هاتون این‌جاست؟ به سمت صدا برگشتم و در جا خشك شدم. نمی‌توانستم هیچ حركتی انجام دهم. آیا واقعاً خودش بود؟ این جا چه می‌كرد؟ چه قدر عوض شده بود! از این که پایم را در آن فروشگاه گذاشته بودم، سخت پشیمان شدم. وسایلی را که از قفسه برداشته بودم آرام به طوری که کسی متوجه نشود سر جایش گذاشتم. باید قبل از این که متوجه حضور من می­شد، از آن جا می­رفتم. علی در ماشین منتظرم بود و اگر اشکان را با من می­دید، همه چیز خراب می­شد. خودم را به ندیدن زدم و با احتیاط از کنارش رد شدم که صدایم زد. بی­اختیار به سمت او برگشتم و در حالی که مقابل چشمان متعجبش ایستاده بودم، نگاهش کردم. - سمیرا! خودتی؟ نمی‌دانستم چه حسی داشتم. خوشحال بودم یا ناراحت؟ عصبانی بودم یا دل شكسته؟ نمی‌دانم. ناخودآگاه سلام گفتم. اشکان با لبخندی به پهنای صورتش گفت: تو اینجا چی كار می‌كنی؟ ـ من؟ هیچی... اومده بودم خرید کنم. تو این جا چی كار می‌كنی؟ هل شده بودم. نمی‌دانستم دارم چه می‌گویم. اصلاً به او چه ربطی داشت؟ - اصلاً باورم نمی­شه که این جا می­بینمت. اضطراب سر تا پای وجودم را فراگرفته بود. همراهم به صدا در آمد. با عجله آن را از کیفم بیرون آوردم که مقنعه‌ام كمی عقب رفت. می‌خواستم موهایم را بپوشانم كه اشکان در هوا دستم را گرفت و گفت: ازدواج كردی؟ بی اختیار ساکت شدم. قلبم به تپش افتاده بود. حلقه­ی لعنتی! حس می­کردم هر لحظه ممکن است روی زمین بیفتم. چرا این جا؟ چرا الان؟ دستم را از دستش بیرون كشیدم و گفتم: آره! به تلفن همراهم نگاه کردم. علی بود. باید قبل از این که نگرانم می­شد و برای یافتن من به داخل فروشگاه میامد، می­رفتم اما اشکان ول کن نبود. ـ كِی؟ با كی؟ هراسان از برخوردش با علی به اشکان توپیدم و گفتم: فكر نمی‌كنم مجبور باشم به شما توضیح بدم. نگاهی به تلفن همراه و سپس به دستم انداخت و با پوزخندی که آغشته به زهر بود گفت: حالا من شدم شما؟ ناگهان به یاد گذشته افتادم. غرورم از یادآوری قلبی که سال­ها پیش شکسته شده بود جریحه­دار شد. دیگر نمی­توانستم تاب بیاورم عصبانی گفتم: حالا نه! تقریباً سه سالی می­شه. بی­توجه به نگاهش که روی من متمرکز شده بود، چشم غرهای رفتم و با عصبانیت به سمت در خروجی فروشگاه رفتم. اشکان به دنبالم راه افتاد و گفت: سمیرا واستا ببین بهت چی می­گم! ـ ما هیچ حرفی برای گفتن نداریم. ـ یه لحظه بمون! چه­قدر تند میری؟ - برو پی کارت. نمی­خوام باهات حرف بزنم. نمی­دانستم چگونه از شرش خلاص شوم. هر لحظه ممکن بود علی سر برسد اما اشکان ول کن نبود. ـ و­لی من می‌خوام باهات حرف بزنم! چرا از من فرار می‌كنی؟ آیا نمی­دانست برای چه از او می­گریزم؟ صدایش بلند بود و فاصله­ام از علی کوتاه. عصبانی ایستادم و فریاد زدم: چون تو یه خیانت‌كاری! حالا فهمیدی؟ صدایم در فروشگاه پیچید. اشکان ساكت شد و به من نگاه كرد. با عجله به سمت در دویدم و از میان کسانی که جلوی در ایستاده بودند عبور کردم. دوان دوان به سمت ماشین علی رفتم و سوار شدم. علی با تعجب پرسید: چی شد؟ چرا دست خالی برگشتی؟ این همه وقت چیزی نخریدی؟ اشکان مثل جن جلوی در فروشگاه ظاهر شد. با نگاهش دنبال من می­گشت. یک ثانیه غفلت ممکن بود زندگی ام را به هم بریزد. با عجله گفتم: چیزی که می­خواستم رو نداشت. ساعت نزدیک هشته. بریم دیر شد. خوابگاه بعد از ساعت هشت کسی رو راه نمی­ده. - خیلی خب. نگران نباش. علی متجب نگاهش را از صورتم برداشت. پایش را روی پدال گاز فشرد و متوجه نگاه غضبناک اشکان که به من دوخته شده بود، نشد. نفسی عمیق بابت رهایی از خطری که از بیخ گوشم رد شده بود، کشیدم. از آینه اشکان را می­دیدم که پس از حرکت کردن ماشین علی با صاحب فروشگاه مشغول صحبت شده بود. سرگشته و نگران از علی خداحافظی مختصری کردم و وارد خوابگاه شدم. دو پله بیشتر بالا نرفته بودم كه مهناز را دیدم. مهناز با ترس به من نگاه كرد و گفت: چی شده؟ با علی دعوا كردی؟ دوست عزیزم و صمیمی­ام را بغل كردم و با صدای بلند گریستم. با دیدن اشکان داغ دلم تازه شده بود. تمام درد و رنجی که سه سال پیش به خاطر او كشیده و دنیای مرا خراب كرده بود به سمتم هجوم آورد. مهناز آرام وسایلم را از دستم گرفت و گفت: بیا بریم توی اتاق حرف بزن ببینم چت شده. آروم باش! بی­حال روی تخت نشستم. مهناز با عجله برایم آب آورد. حالم که بهتر شد، کنارم نشست و گفت: بهتر شدی؟ حالا بگو چی شده. از گفتن چیزی که دیده بودم، هراس داشتم. هنوز هم باورم نمی­شد. در حالی که هق هق گریه نفسم را به شماره انداخته بود، گفتم: اشکان رو توی کوچه دیدم. مهناز با چشمانی گشاده به من نگریست و با صدایی بلند که از تعجبش نشأت می­گرفت، پرسید: اشکان؟ این جا چی كار می‌كرد؟ ـ نمی‌دونم مهناز... ـ باهاش حرف زدی؟ وقتی تو رو دید، چی کار کرد؟ ـ مثل همیشه بود. انگار نه انگار كه اتفاقی افتاده. ـ عجب رویی داره! مهناز كمی در اتاق راه رفت و گفت: من فكر كردم با علی دعوات شده. خدا رو شكر....

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی