نظر خود را برای ما ثبت کنید
به در خانه رسیدم، در زدم در را باز نکرد.گیجی غیرقابل وصفی احاطه ام کرد و مثل این که دیواری بلند درراه رفتن بی محابا به سرم خورده باشد، احساس رسیدن به بنبستی دل شکن به من دست داد،از این وضع دیوانه شده بودم. آشفته مقابل در ایستادم تا در به رویم باز شود ولی نشد. تصمیم گرفتم به خیابان برگردم و بعد از چند دقیقه دوباره به مقابل خانه بازگردم. از جلوی در کنار آمدم و با پریشانی بی حدی به سمت خیابان گام برداشتم. می رفتم و در دل چه مویه ها که نمی کردم: "اگر هرگز این در به رویم باز نشود اگر هرگز... وای خدایا چه زود دولتم به سرآمد و چون عوعو سگی قصه ام دمدستی و بیاهمیت شد. اندکی بی هدف در خیابان چرخیدم سپس به سمت خانه راه افتادم. به مقابل در که رسیدم دوباره زنگ زدم. چند لحظه گذشت، صدایی مهیب همان صدای پرجذبهی او جواب داد: - بله! و قفل در زده شد و در به رویم باز شد. آه خدایا چه لحظه های دست نیافتنی پرغنیمتی به انتظارم نشسته بود. شاد و شوریده به حیاط وارد شدم، تمام خاطرات سالهای گذشته ی عمرم رویاها و لبخندها و غصه ها و شکوه های آشکار و پنهان در جانم عشقها و تعهدها و دلخوشی ها و دلمردگی هایم را پشت در نهادم و بی آتیه و بی پیشینه بیرنج و بی گنج قدم به بارگاه حلول لحظه های ناب دلدادگی گذاشتم. درختان حیاط لخت و به پاییزی غریبانه نشسته بود. آفتاب بی رمق و بیجان بر عمارت می تابید. بوی سرما در حیاط پیچیده بود. همه جا تر و تازه و تمیز بود و عطر خوشبختی در هوا موج میزد. آهسته به راه افتادم. قدم هایم گاه استوار بود و گاه لغزنده می شد. حیاط دراندشت خانه را طی کردم و به مقابل ساختمانی رسیدم که همچون قلعه ای بزرگ باشکوه بود. خانه ای که اصالت از در و دیوار آن پیدا بود. به راه پله که رسیدم یک لحظه ایستادم، نفس تازه کردم و از پله ها بالا رفتم. در را گشودم و وارد ساختمان شدیم، من و بغض هایم، من و دلتنگی هایم، من و بیتابی هایی که او به آن دچارم کرده بود، خواسته یا ناخواسته راهرو را طی کردم و به سالن رسیدم. سایه روشن بیجان آفتاب از پشت پرده به روی مبلها می تابید. شومینه آبی و رویا آلود می سوخت. دکورها دل فریب تراز همیشه به چشم جلوه می کرد. به سمت شومینه گام برداشتم وهمین که رسیدم ایستادم و دستهایم را به روی آتش گرفتم و به دورخانه نظرکردم همه چیز مطابق شکوه وشوکت شاهانه اش بود. همه جا ساکت بود و آرامشی عجیب داشت، برای مجروحی زخم خورده از هیاهوی شرمآور روزگار، برای من که همچون سگی خسته و گرسنه خوشبختی را در آن خانه بو می کشیدم. آه که چه خوشبختی بیمانندی، چه سعادت بی توصیفی، چه آسایش بیبدیلی، چه آرامش بی تکراری!
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.