

انتشارات زبده منتشر کرد:
یکی بود و یکی نبود ، مردی از راه فروش کلاه زندگی می کرد . روزی شنید که در یکی از شهرها، کلاه طرفداران زیادی دارد . برای همین با تمام سرمایه اش کلاه خرید و به طرف آن شهر راه افتاد.
روزهای زیادی گذشت تا به نزدیکی آن شهر رسید . جنگل با صفائی نزدیکی آن شهر بود و مرد خسته تصمیم گرفت که آنجا استراحت کند کلاه فروش در خواب بود که با صدایی بیدار شد با تعجب به اطرافش نگاه کرد و چشمش به کیسه کلاه ها افتاد که درش باز شده بود و از کلاه ها خبری نبود مرد نگران شد دور و بر خود را نگاه کرد تا شاید کسی را ببینند ولی کسی را ندید . ناگهان صدائی از بالای سر خود شنید و سرش را بلند کرد و از تعجب دهانش باز ماند. چون کلاه های او بر سر میمونها بودند . مرد با ناراحتی سنگی به طرف میمونها پرت کرد و آنها هم با جیغ و هیاهو به شاخها های دیگر پریدند .
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













