

انتشارات قطره منتشر کرد: «... آن روز مانا اولش نفهيده بود که چرا تا گلبرگ رفت يکهو توي دلش خالي شد. توي حرف هاي شان، چيزي کلاف پيچ در پيچ ذهنش را نخ کش کرده بود و بعد وقتي گلبرگ رفت، مانا نخ را گرفت و هي کشيد. گره کلاف مدام کورتر مي شد، اما سرنخ پيدا نمي شد...» «... ديگر باران نمي آمد اما باد سرد بيرون با بوي بر، داغي سر و صورتش را فرو نشاند. ساختمان را دور زد و گوشه اي از باغ ويران، دورتر از عمارت به کنده اي مانده از درختي کهن، تکيه کرد. مدت ها همان طور يک بري سر پا ايستاد. بود و نمي دانست دارد با زندگي شان چه کار مي کند. اما اگر جنمش را داشت بايد به خودش يکي راستش را مي گفت؛ سررشته هنوز هم گم بود. خيلي وقت بود گم بود...» «مانا» روايت گم گشتگي شخصيت هاي رمان ميان گذشته، حال و آينده است. داستان خانداني که چندين نسل است سررشته از دست شان در رفته و شيرازه ي پيوندشان سالهاست از هم گسسته. «مانا» بازمانده ي خاندان در اين ويرانه، پي خود مي گردد. فروشگاه اينترنتي 30 بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













