خفاش سیاه

(0)

325,000ریال

292,500 ریال

دفعات مشاهده کتاب
157

علاقه مندان به این کتاب
2

می‌خواهند کتاب را بخوانند
1

کسانی که پیشنهاد می کنند
2

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب خفاش سیاه

انتشارات صدای معاصر منتشر کرد:
اسکندر می گفت: «وقتی من از تعهد صحبت می کردم، حرف های منو یادداشت می کرد. کی این حرف ها را منتقل کرده؟ کی آنتن شونه؟ حالا که جلسه تعطیل شده، وظیفۀ او هم تموم شده، عشق و عاشقی هم تموم می شه.»
«چند نفر دیگه هم یادداشت می کردن، مطمئنی کار اوست؟»
چطور می شود مطمئن بود؟
«روح شاعرانه ش اجازه می ده...»
«چه ربطی داره، بعضی جلادها، شاعر هنرمند هم بودن، رئیس جمهور آدم کش یوگوسلاوی، شاعر بود.»
فروشگاه اینترنتی 30بوک

نقد و بررسی تخصصی نقد و بررسی تخصصی

معرفی کتاب خفاش سیاه اثر جمال میرصادقی

خفاش سیاه داستانی کوتاه اثر جمال میرصادقی نویسنده و پژوهشگر مشهور ایرانی است. او که خود معتقد است از کوچه برخاسته و خود را از کوچه جدا نمی‌داند، در این کتاب نیز مانند اغلب رمان‌هایش قهرمانی از جنس کوچه‌ خلق کرده است و داستان زندگی این انسان‌های خاکی و معمولی را می‌گوید.

جملات درخشانی از کتاب خفاش سیاه:

«مادر قهر کرده و از خانه رفته بود. غم‌زده، این‌ طرف و آن طرف حیاط می‌گشت. رفت تو آشپزخانه آب بخورد، کتاب را توی انباری پیدا کرد، کتابی با برگ‌های زرد شده، پر از عکس، امیر ارسلان نامدار. زیر درخت کاج نشست، اول عکس‌هایش را نگاه کرد، صورت چاقالوی زنی با چشم‌های گردوقلنبه، اژدهایی که از دهانش آتش بیرون زده بود، دیو با بدنی خال‌خالی سیاه و دو شاخ نوک تیز بالای سرش. نگاهش روی سطرها گشت: سفر خواجه نعمان و سود سرشار او. غرغرش بلند شد.
«لامسب، چه لغت‌های سخت سختی داره.»
«اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفت چنین حکایت می‌کنند، سوداگری بود خواجه نعمان نام داشت...»
نگاهش روی سطرها لغزید و پایین رفت.
«وقتی از اوقات هوای سفر به هندوستان به سرش افتاد...»
باز پایین‌تر رفت، نگاهش از روی جمله‌ها می‌پرید.
«مدت ده شبانه روز کشتی ایشان در روی آب می‌رفت... سیاهی جزیره‌ای نمایان شد... کشتی از بیرون آمد، بنا کرد در جزیره گردش کردن...» 
ناگاه صدای ناله‌ای شنید:
«من به مردن راضیم پیشم نمی‌آید اجل
بخت بدبین کز اجل هم ناز می‌باید کشید.»
چشم خواجه نعمان بر آفتاب جمال و قد با اعتدال و زلف و خال هجده‌ سالهٔ دختری افتاد.»

«از فکر و خیال خوابش نمی‌برد. اگر قبول می‌شد، اگر... دست و پا می‌کرد خودش را به جایی، کتابخانه‌ای یا جای نزدیک‌تری به خانه‌اش منتقل کند. از آموزگاری دلزده شده بود، ذله شده بود. اصلاً نباید از اول معلم می‌شد. امتحان داده بود و قبول شده بود و رفته بود سرکلاس. هر روز دوتا ماشین عوض می‌کرد تا خودش را به مدرسه برساند. بیست‌ودو ساعت درس دادن، رمقش را گرفته بود. به خانه که می‌رسید، از پا می‌افتاد. اگر تو دانشگاه قبول نمی‌شد... اگر قبول نمی‌شد... سرش می‌گشت و خواب را از چشم‌هاش میبرد. دختر ملیحه خانم قبول شده بود.
«چه باد و بروتی، چه قمپزی مادر، توی محله می‌گرده و فخر می‌فروشه.
دختر من همون دفعه اول قبول شده، پسر آفاق خانم دفعهٔ سوم‌شه که قبول نمی‌شه. اگه بنا بود، همه قبول بشن که کنکور نمی‌ذاشتن. باید یه چیزی باشه که میون باهوش‌ها و خِنگ‌ها فرق بذاره. گفتم بهش خوبه قبول شده، دیگه قواره پارچه برای یه آقا پسر نمی‌فرستی که بیا دختر منو بگیر. ملیحه خانم خندید و گفت قواره پارچه عموشو پس فرستادی؟
گفتم آره خواهر، با سکینه دیروز فرستادم. نوشته بود «برای دامادم»، نوشته‌شو گذاشتم رو پارچه‌ش. چه از خود راضی، خودشون می‌برن و خودشون می‌دوزن. خنده داره: برای دامادم. هه... هه... خواب ببینه.»»

«صدای آواز بود؟ کسی می‌خواند؟ از جا بلند شد. جلو پنجره آمد. جنگل سفیدپوش بود. برف ایستاده بود. آواز از جنگل می‌آمد، آوازی بی‌کلمه. مثل چهچه پرنده‌ها، خاموشی سنگین را می‌شکست. چه آوازی. در این سوز و سرما، این وقت شب، در جنگل. کی بود که می‌خواند و آوازش فضا را می‌شکافت و به سوی او می‌آمد؟ می‌خواست تنها باشد، با خود باشد، به این‌جا آمده بود تا از هنگامه و هیاهو شهر دور باشد، تا افکار آشفته‌اش آرام شود و خودش را پیدا کند و آنچه خواهانش است، به دست آورد. میان سروصدای شهر گم شده بود. کلبه‌ای بود میان جنگل، دور از آبادی، ساکت، با شعله‌های آتش بخاری. روزها با آواز پرنده‌ها بیدار می‌شد و جلو پنجره می‌نشست و به انبوه خاکستری تودرتوی درخت‌ها نگاه می‌کرد. چه او را به آن جا کشانده بود؟ چه می‌خواست؟ برف شروع کرده بود، باریده و باریده بود. گشت و گذارش در جنگل ناممکن شده بود. به پوره‌های برف که به دنبال هم ریسه شده بودند، نگاه می‌کرد. برف روی برف می‌بارید. آواز پرنده‌ها خاموش شده بود و جنگل در سکوتی عمیق فرو رفته بود... چهچه پرنده‌ای نبود، آواز شیرین‌ زنی بود که از میان درخت‌ها به سوی او بال می‌کشید. چه خوش می‌خواند، تارهای وجود او را به گوش داد. نه، اشتباه نمی‌کرد لرزه در می‌آورد.»

اگر از خواندن کتاب خفاش سیاه لذت بردید، از مطالعۀ کتاب‌های زیر نیز لذت خواهید برد:

• زندگی پیش‌رو رمانی جذاب و خواندنی اثر جمال میرصادقی است. راوی این رمان داستانش را از کودکی شروع می‌کند که به تبِ شدید مبتلا شده است. او روی تخت افتاده و مادرش به تیمارِ او مشغول است. مادر در این میان از علت بیماری کودک می‌گوید و...

دربارۀ جمال میرصادقی‌: نویسندهٔ رمان خفاش سیاه

خفاش سیاه

جمال میرصادقی در سال 1312 به دنیا آمد. او نویسندهٔ ایرانی است که تا به امروز حدود 43 رمان، داستان بلند، نقد ادبی و مقاله از او منتشر شده است. او در رشتهٔ ادبیات و علوم انسانی در دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و پس از آن به مشاغل گوناگونی روی آورد و مدتی بعد به تدریس مشغول شد. بسیاری از کتاب‌ها و رمان‌هایش به زبان‌های آلمانی، انگلیسی، ارمنی، ایتالیایی، روسی، رومانیایی، عبری، عربی، مجاری، هندو، اردو و چینی ترجمه شده‌اند. جمال میرصادقی یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان ایران است اما کمتر در محافل و مجالس ادبی و فرهنگی دیده شده است. او از نوجوانی نوشتن را شروع کرد و اولین داستانش در سال 1337 برندهٔ مسابقهٔ مجلهٔ سخن شد و در همین مجله به چاپ رسید. اولین مجموعه داستانش با عنوان «شاهزاده خانم سبز چشم» در سال 1341 منتشر شد که نام آن بعدها به «مسافرهای شب» تغییر کرد. جلال آل احمد و ابراهیم گلستان از منتقدان سرسخت او بودند اما بعدها دوستی صمیمی‌ای بین آن‌ها برقرار شد. میرصادقی اکنون در مؤسسهٔ فرهنگی هنری سپندار جاودان خرد به تدریس ادبیات مشغول است.

نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی