

چگونه به مادر بزرگم خواندن یاد دادم
انتشارات صاد منتشر کرد:
مادربزرگم، «کریشتاکا» هیچوقت به مدرسه نرفته بود، به همین دلیل سواد خواندن و نوشتن نداشت. هر چهارشنبه که مجله می آمد، ادامه داستان را برای مادربزرگ می خواندم. او تمام کارهایش را کنار می گذاشت و با دقت به داستان توجه می کرد. بعد، می توانست تک تک کلمات و جملات داستان را به حافظه بسپارد و تکرارشان کند. مادربزرگ هیچ وقت به کاشی نرفت و از این لحاظ خودش را شبیه به قهرمان داستان می دید. او بیشتر از هر کسی مایل بود ادامه داستان را بشنود، پافشاری و اصرارش برای دانستن ادامه داستان مثال زدنی بود. هر هفته بعد از شنیدن ادامه ماجرای کاشی یاتره، به دوستانش در حیاط پشتی معبد می پیوست؛ جایی که ما بچه ها قایم باشک بازی می کردیم. در آنجا، مادربزرگ با دوستانش درمورد داستان حرف می زد. هیچ وقت درک نکردم چرا این داستان تا این اندازه برای آن ها مهم بود.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













