

سه خواهر
انتشارات افراز منتشر کرد:
بارون: پس برای مهمانی خواهرت نمیمانی؟
ماشا: مهمانی؟ [ناگهان به یادش میآید، رو به ایرینا] البته، البته. عصر بر میگردم. خداحافظ عشقم. [او را میبوسد] و باز هم، برایت تمام شادیهای دنیا را آرزو میکنم. [رو به همه] آن قدیمها وقتی پدر زنده بود برای جشن نامگذاری ما همیشه سی یا چهل افسر جوان به اینجا میآمدند. یادت هست چه دیوانهبازیهایی از خودمان در میآوردیم؟ حالا جمعمان شده یک مرد، [بارون] یک پسربچه [سولیونی] و خانهای که مثل کتابخانه ساکت است... معذرت میخواهم. بهتر است بروم. به حرفهایم توجه نکن. امروز خیلی پکرم، من تقریباً... من... من [در میان اشکهایش میخندد و ایرینا را بغل میکند] بعد با هم حرف میزنیم. بعداً میبینمت. باید بروم بیرون، بیرون، دور...
ایرینا: ماشا مریض شدی؟
اولگا: [گریه میکند و ماشا را بغل میکند] حالت را خوب میفهمم.
سولیونی [لبخند سردی میزند] وقتی یک مرد فلسفهبافی میکند شانس این را دارید که چیزی از فلسفه بشنوید؛ اما وقتی زنی سعی میکند فلسفهبافی کند، یا بهتر بگویم دو تا زن، میدانید چه چیزی گیرتان میآید؟ بارون، تو خوب میدانی. [صورتش را به صورت توزنباخ نزدیک میکند و با دستش ادا درمیآورد] کوآککوآک، کوآککوآک، کوآککوآک.
ماشا: واقعاً بچهننۀ شروری هستی.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













