

انتشارات اشراقی منتشر کرد:
سلما با حرف های میران بالاخره چشمه ی اشک هایش جوشید. سمت میران برگشت. از پشت پرده ضخیم اشک او را تار می دید.
-آروم شدی؟ خدا بهت آرامش داد؟
لب میران کمی به لبخند کج شد، پلکی زد و آهسته نجوا کرد: داد.
-پس چرا به من نمی ده؟
میران کمی بیشتر سمت سلما برگشت. آرامش جویبار درخشان چشمانش پرستیدنی بود.
-تو ازش نخواستی.
سلما نگاه گرفت و دوباره به دیوار روبه رو خیره شد.
-تا اون زنده ست من آرامش ندارم.
میران لبی تر کرد.
-یه قولی به من بده.
سکوت سلما را که دید ادامه داد: من اونو پیدا می کنم. باهاش تسویه حساب می کنی اما...
سلما دوباره به حاکم خیره و منتظر حرفش ماند. حاکم این بار در دلش از خدا آرامشی مانند دشت سرسبز چشمان او خواست.
-حرف از مردن نمی زنی. با من برمیگردی.
سلما دستی به چشمان اشک آلودش کشید.
-برگردم چی کار کنم؟ نه جایی دارم نه کسی نه انگیزه ای.
میران بلند شد و سمت در رفت.
-بعدش رو بعداً تصمیم می گیریم فعلاً بریم صبحونه بخوریم. بابامیر یه حرفش همیشه تو گوشم مونده، می گفت: «زندگی در حقیقت مثل قهوه ست، سیاه، تلخ و داغ! اما می شه توش شیر ریخت تا روشن بشه. میشه توش شکر ریخت تا شیرین بشه. و می شه کمی صبر کرد تا خنک بشه...» تو هم اینو همیشه به یادت باشه.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده









































