

انتشارات صدای معاصر منتشر کرد:
«باشه بیا، طلاق می گیرم... فقط تو بیا!»
- پاکش کن.
سرم را بالا می گیرم. پر از اخم بالای سرم و مسلط به موبایل ایستاده است، با صورتی به سرخی سیبی که روزی مادرش از درخت باغچه شان چید و به دستم داد.
سرم را پایین می اندازم. از هیبت چشم و ابرویش و خشمی که در آنها لانه کرده است؛ می ترسم، اما پیام را پاک نمی کنم. این همان چیزی است که او و مجتبی می خواهند. اولین فکری را که به ذهنم خطور کرده است، به زبان می آورم.
_خودم با حاجی حرف می زنم.
حاج حیدر تنها دلیلی است که تاکنون باعث شده مرا با یک تیپا بیرون نکند.
- بی خود.
نگاه متعجبم را، با شجاعتی بی سابقه، به صورتش می دوزم.
_هرچند دیگه فرقی نمی کنه با کسی حرف بزنی یا نه... طلاقت نمی دم. بعد از این، منم که این طلاق رو نمی خوام... حتی اگه حاجی ازم بخواد!
مار ترس بر دلم چنبره می زند؛ نکند سودای پشیمان کردن مرا در سر می پروراندا
- چرا؟! مگه همین رو نمی خواستی؟!
- چرا می خواستم...
- پس چی؟! چته؟! چرا باید پاکش کنم؟! تكليفت رو با خودت مشخص کن تا منم تو این سرگردونی تو آواره نباشم.
با گردشی چند درجه ای، روبه رویم قرار می گیرد. خم می شود و دست هایش را لبه ی تخت می گذارد تا هم قد شویم. چشم هایش را مماس چشم هایم قرار می دهد. رسما در آغوشش حبس می شوم.
فروشگاه اینترنتی 30بوک


شاید بپسندید













