

من و دلم تنهاییم
انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب منتشر کرد:
هوای سرد زمستان از در و پنجره ها به داخل خانه نفوذ پیدا کرده بود و گویی باران قصد بند آمدن نداشت، از گرما و حرارت خورشید خبری نبود. پیر مرد، لرزان نزدیک شومینه آمد، آن را آتش زد، تلویزیون را روشن کرد و با لحنی لرزان صدا زد: «محمد، اسماعیل وقت ناهاره!»
کلامش لرزش خاصی داشت، نمی شد فهمید از سرماست یا از پیری و کهولت سنی که داشت، دو کودک دست به دست به طرف پیر مرد دویدند، پیرمرد گوژپشت از خود شکلک هایی در می آورد و کودکان را به خنده وا می داشت اما، برای یک لحظه قیافه اش شکل جدی تری به خود گرفت و به نقطه ای خیره ماند آنچه را می شنید باور نداشت، صدای تلویزیون را بیشتر کرد....
در جاده ی شمال یک اتوبوس مسافربری بر اثر لغزندگی جاده منحرف شده و در دره سقوط کرده است. در اثر این حادثه سرنشینان آن اتوبوس جان خود را از دست دادند...»
شنیدن بقیه ی خبر برایش دشوار بود، دستانش را بر سر گذاشت و گریه ی تلخی سرداد.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













