

انتشارات صاد منتشر کرد :
بیست تا طلبه بودیم که سوار یک مینی بوس قراضه مان کردند که بین روستاهای آن منطقه توزیع کنند سر راه هر روستایی یکی از ماها را پیاده میکردند. نوبت من که شد پیاده شدم. مرد بلندقد و قلچماقی آمد؛ به قیافه ام نگاه کرد؛ رو کرد به راننده وگفت : یکی درست و حسابیش رو برامون بنداز پایین!
برگشتم و سر جایم نشستم یک شیخ چاق و چله را پیاده کردند.
مرد قلچماق ساک شیخ را برداشت و گفت: پارسالم حق ما رو خوردن و یه شیخ لاغر مردنی دادن؛ چیزی نگفتیم امسال دیگه خودم گفتم بیام و آخوند انتخاب کنم.»
رو کرد به من ببخشیدی گفت و رفت .پایین.
بعد مرا در روستایی پیاده کردند. هیچ کس نیامد تحویلم بگیرد. با جوانکی در هر خانه ای را زدیم؛ یا گفتند «شورا نیست» یا گفتند «ملا نمی خوایم!» دوری زدم و برگشتم. سگی دنبالم کرد.
کم مانده بود پاچه ام را بگیرد که فرار کردم و سوار مینی بوس شدم به راننده گفتم «برو!» راننده گازی به ماشین داد و سرعت گرفت.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













