نشر ثالث منتشر کرد:
روایتهای جان دار سارک اعطا از پدرش احمد محمود از ذهنِ مخاطبان این کتاب نخواهد رفت، چون روایتِ یک دختر از پدر هستند… روایتها و تکههایی که در آنها او هم پدرش، هم احمد محمود و گاه هر دو را تنیده در هم روایت میکند و در عین حال خودش را، خانهها را، شهرها را و این که او به عنوان زنی که سالها کنار یک غول ادبی نوشت و تجربه کرد چگونه هویت خود را حفظ کرده. جُستارهای او کوتاه و مملو از رنگ و نور و قصهاند. از پدری نویسنده که مشتی از خاکِ گور او را مشت میکند تا به جنوب ببرد تا زنی که میکوشد به یاد بیاورد بار نخستی را که پدرش به او برف را نشان داد. سارک اعطا در این کتاب، «چمدان خاکستری احمد محمود» را در دست میگیرد و مخاطب را به مکانهایی میبرد که در آنها تمامِ «همسایهها» جمع شدهاند و منتظرِ دیدار. سارک، پدرش و خودش را در قبالِ هم روایت میکند و به یاد میآورد که چگونه احمد محمود، محمود شد و محمود ماند و حالا اوست که بعدِ بیش از بیست سال از مرگِ نویسندهی زمینِ سوخته از او مینویسد که چگونه چراغ برافروخت. کتاب با نثرِ پُرجان و فضاسازِ سارک اعطا و تأکیدهای او بر جزئیاتی جالب مجموعهای است از جستارهای یک دختر دربارهی پدر یا یک پدر به روایت یک دختر و قطعاً یک نویسنده دربارهی یک نویسندهی دیگر. - مهدی یزدانی خرم
فروشگاه اینترنتی 30بوک
معرفی کتاب چمدان خاکستری احمد محمود اثر سارک اعطا
چرا باید کتاب چمدان خاکستری احمد محمود را بخوانیم؟
جملات درخشانی از کتاب چمدان خاکستری احمد محمود:
«عمو محمود میگوید: «ممکن است جیغ بزنند، نترسی یکوقت.»
هنوز حرف عمو محمود تمام نشده است که میدوم از در باز راهپلهٔ بین آپارتمان ما و هلن اینها بروم داخل. دو سه پله که میدوم بالا هلن را صدا میکنم تا بیاید پایین. هلن میآید. سیما پشت سرش است. موی سرش را دمموشی بسته است، سیما. موی هلن باز است، صاف و لَخت. میگویم خالهٔ دوقلوها مرده است. میگویم جوان بوده است. مینشینیم روی پلهٔ آخری. هلن میداند، سیما هم. میگویند ایران نبوده است. هلن میگوید با لباس شیک او را میگذارند داخل تابوت. سیما میگوید آرایشش هم میکنند. میگوید آنجا اینجوری است. از کنار هلن بلند میشوم و میروم خانهمان. بچهها هنوز نشستهاند آنجا، سر پلهها. مامان چای ریخته است. صدایم میکند که بروم چای لیموترش بخورم. جواب نمیدهم. نمیروم. صندلی آبی ناهارخوری را از هال میآورم میگذارم زیر پنجره. میروم بالای صندلی آبی. میز و صندلیها را چند روز پیش خریده است آقاجون. پردهٔ قرمز پنجره را کنار میزنم. میایستم روبروی آپارتمان سفید. زل میزنم به پنجرهٔ آپارتمانشان و منتظر میمانم تا مادربزرگ دوقلوها جیع بزند. جهنم است، انگار. فنکویل روشن است. گاز را که روشن میکنم تا غذا بپزم خانه میشود آتش. تصمیم گرفتهام از فردا پختنی نخوریم. در این هوای گرم جهنمی آدم اشتهای خوردن غذا هم ندارد.»
«امروز از صبح که بیدار شدم تا الان مشغول بودم. استراحتی نداشتهام. صبح بعد قهوهٔ صبحانه رفتیم بیرون با بهزاد. کار داشتیم زیاد. رفتیم خرید و بعد باید میرفتیم جایی. برگشتن رفتیم پمپبنزین تا بهزاد باک ماشین را پر کند. رسیدیم خانه ساعت دو بود. ناهار نپخته بودم. بستهای سبزی پلویی را آوردم بیرون از فریزر و بستهای باقالی سبز. امسال فروردین چند کیلو باقالی پاک کردم و گذاشتم فریزر. سالها بود که باقالی پاک نکرده بودم. آماده میخریدم همیشه. امسال دلم خواست بنشینم و باقالی پاک کنم، چند کیلو. من و بهزاد گیاهخواریم. هفت سالی میشود که گوشت نخوردهایم. وگان نیستیم. لبنیات و تخممرغ و عسل هست جزو برنامهٔ غذاییمان. باقالیپلو ساعت سه آماده شد. میز را چیدم. ماشین لباسشویی بوق زد. پتوی شستهشدهٔ قرمز را بردم تراس و پهن کردم سر بند رخت. ناهار خوردیم، باقالیپلو و ماست. لباس انداختم ماشین، باز. ظرفهای ماشین ظرفشویی را خالی کردم و چیدم در کابینتها. چای دم کردم. چای لیوانی ریختم برای بهزاد. چای استکانی خودم را آوردم به اتاقخواب. بهزاد مشغول کار شد همان ساعت دو. اتاق کارش چسبیده است به اتاقخواب. رفتم سروقت یادداشتهایم. یادداشت آقای دولتآبادی را خواندم. دنبال مطلبی گشتم پیدا نکردم. آخرین باری که آقای دولتآبادی را دیدم روز مراسم «جایزهٔ ادبی احمد محمود» بود. مراسم جایزهٔ پدر به همت و گوشش آقای یزدانی خرم برپا شده بود و خانم مریم حسینیان.»
تحلیلی بر کتاب چمدان خاکستری احمد محمود:
اگر از خواندن کتاب چمدان خاکستری احمد محمود لذت بردید، از مطالعۀ کتابهای زیر نیز لذت خواهید برد:
دربارۀ احمد محمود: نویسندهٔ معاصر ایران

شاید بپسندید








































