

انتشارات تنديس منتشر کرد :
هوا گرگ و میش بود که راهی شدند ملک جان از جلو و گوسفند پشت سر عذرا به قد و اندازه ی پنج متر عقب سرشان، سوار بر ترکه ای بلند که میان دو دست داشت یورتمه وار اسب چوبی اش را می.تازاند دامن بلندش مدام زیر پا می ماند و از سرعت قدم هایش کم می کرد ملک ،جان ریسمان توی دستش را از این دست به آن دست کرد و چرخی زد تا مانع پیچیدن طناب به دست و پای گوسفند شود. چند قدم که رفت سر جا ایستاد و دست به کمر، سر بالا کرد و رو به آسمان :گفت بد و دیگر دختر، این طور بیایی تا فردا صبح هم نمی رسیم عذرا دامن لباس را بالا گرفت، قدم ها را تند کرد و خودش را به گوسفند رساند نوک زبان بیرنگ و کلفتش را از دهان بیرون گذاشت و با چوب توی دستش دنبه ی گرد و پشمی حیوان را بازی داد ملک جان لبخند روی لب به صورت عذرا نگاه کرد و پوزخند زد باورت میشود عذرا دلم فقط برای تو دیوانه تنگ می شود.»
فروشگاه اینترنتی 30بوک

شاید بپسندید














از این نویسنده













