

انتشارات امیرکبیر منتشر کرد:
بدیش این بود که گلدسته های مسجد بدجوری هوس بالارفتن را به کله آدم می زد. ما هیچ کدام کاری به کار گلدسته ها نداشتیم؛ اما نمی دانم چرا مدام توی چشممان بودند توی کلاس که نشسته بودی و مشق می کردی داد می زد یا توی حیاط که بازی می کردی و مدیر مدام پاپی می شد و هی که: «آگه آفتاب می خوای این ور آگه سایه می خوای اونور
و آن وقت از آفتاب که به سمت سایه می دویدی یا از سایه به طرف آفتاب، بازهم گلدسته ها توی چشمت بود یا وقتی عصرهای زمستان می خواستی آفتابه را آب کنی و ته حیاط جلوی ردیف مستراح ها را در یک خط دراز آب بپاشی تا برای فردا صبح یخ ببندد و بعد وقتی که صبح می آمدی و روی باریکه یخ سر می خوردی و لازم نداشتی پیش پایت را نگاه کنی و کافی بود که پاها را از چپ و راست از هم باز کنی و میزان نگهشان بداری و بگذاری که لیزی روی یخ تا آخر باریکه بکشاندت؛ یا وقتی ضمن سریدن، زمین می خوردی و همان جور درازکش داشتی خستگی در می کردی تا از نو بلند شوی و دورخیز کنی برای دفعه بعد و در هر حال دیگر که بودی، مدام گلدسته های مسجد توی چشمهات بود و مدام به کله ات می زد که ازشان بالا بروی..
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده



























































