

انتشارات مهرک منتشر کرد :
هوا خیلی گرم بود. آقای سمور سوار بر الاغش از صحرایی میگذشت. یکدفعه روباه جوانی را دید که روی سنگی نشسته و کولهبارش را هم کنارش گذاشته. روباه با دیدن او بلند شد و گفت: «سلام آقای سمور! کجا میروید؟»
سمور افسار الاغش را کشید و گفت: «میروم آنسوی دشت. شنیدم کوهی سرسبز آنجاست و یک رودخانۀ بزرگ هم از دل آن میگذرد. حتماً در آنجا آب و غذای کافی پیدا میشود.»
روباه جوان گفت: «من هم میخواهم به آنجا بروم. همانطور که میبینید، دیگر این صحرا جای زندگی نیست. خشکسالی همهچیز را از بین برده. خواهش میکنم مرا هم با خودت ببر. تا اینجا که پیاده آمدهام، خیلی خسته شدهام. دیگر توان راه رفتن ندارم.»
سمور گفت: «نگران نباش، میتوانی با من بیایی. پس سوار شو.»
روباه با خوشحالی کولهاش را به دوش گرفت و پشت سر او سوار الاغ شد.
کتاب «قصههای بهدردبخور» یه مجموعه دوستداشتنی از داستانهای کوتاهه، این داستانها از دل نوشتههایی مثل گلستان و بوستان سعدی، کلیله و دمنه، کشکول شیخ بهایی و الهینامه عطار بیرون اومدن و حالا با زبانی تازه، حرفهایی قدیمی اما همیشه مهم رو بهمون یادآوری میکنن. یه کتاب بهدردبخور، درست همونطور که اسمش میگه!
فروشگاه اینترنتی 30 بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













