

نشر سیب سرخ منتشر کرد:
برشی از داستان کوتاه «ماهیگیران عدم»
نسلاندرنسل کارشان همین بود. یک دهنه بود و اینهمه روزیخور. یک پریرود بود و اینهمه آدم. هر کس سهم خودش را از آب میگرفت. ماهیهای سرگردانِ بین دریا و رودخانه را گیر میانداختند. ماهیهایی که تنشان هنوز به سردی دریا عادت نکرده بود خودشان را میکشاندند به رودخانه و گیج گرمی آب، ناگاه خودشان را توی سالیک ماهیگیرها میدیدند. کارشان تعطیل برنمیداشت؛ سردی و گرمی نمیشناخت، چشمشان به رود بود و نگاهشان به دریا، سرنوشتشان به آب گره خورده بود. توی این کار مو سفید کرده بودند. خیلیها از این راه ازدواج کردند. بچهدار شدند. بچههایشان را از صدقهسرِ پریرود به خانهی بخت فرستادند. بعضیها همینجا نفس آخر را کشیدند و پریرود خانهی ابدیشان شد.
یعقوب تازه دبستان را تمام کرده بود که آقاجان گفت: «هر چه خواندهای بسه. همینکه چار تا عدد رو حفظ کنی و نوشتههای سردرِ دولتیخونهها رو بخوانی کفایت میکنه. از این به بعد باید رزقت رو از پریرود بگیری.» و یعقوب را سپرد به رقیبش یزدان که رموز کار را یادش بدهد. میگفت: «پیش خودم باشی ترسی نداری و چیزی یاد نمیگیری. نه صیاد قابلی میشی، نه آدم بهدردبخوری. باید کسی باشد که ذرهای محبت و الفت بهت نداشته باشد. شده با مشت و لگد، شده با فحش و فضیحت، ریزهکاریهای صید رو یادت بده.»
حالا یعقوب چهل سالش را تمام کرده بود و همین دیشب توی چهلویکسالگی قدم گذاشته بود. بعد از یک ساعت ماندن توی حمام، رفت توی اتاقخواب و توی تاریکی منتظر شد عنبر بیاید و هدیهی تولدش را بدهد. روی سکوی بلوکی حمام نشسته بود؛ تن کفآلودش را در آغوش گرفته و به ابرهای روی سرش خیره بود، ابرهایی که هرلحظه به شکلی درمیآمدند.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده












































