

گوژپشت نتردام
انتشارات پنجره منتشر کرد:
پی یر در اتاقی دنج نشسته بود و به دختر زیبا نگاه می کرد و با خودش می گفت انگار قهرمان قصه های پریان ام. او باید دیوانه وار عاشقم باشد که این قدر زود راضی شد با من ازدواج کند.»
او با این فکرها بلند شد و به طرف از مرالدا رفت. اما از مرالدا او را از خودش دور کرد و خشمگین نگاهش کرد. ناگهان از زیر لباسش خنجری بیرون کشید و به طرف پی یر گرفت. بز هم جلوی او ایستاده بود و انگار آماده بود با شاخ هایش به پی یر حمله کند.
پیپر سردرگم گفت: «چقدر جسوری!»
دختر :گفت و تو هم خیلی کودنی چرا مرا به شوهری قبول کردی و ، حالا می خواهی با خنجر به من حمله کنی؟
برای نجات جانت این کار را کردم پی یر با خودش :گفت پس عاشقم نیست.» بعد، با صدای بلند به همسرش :«گفت اگر قرار نیست شوهرت باشم، اجازه بده دوستت باشم نزدیک تر از .برادر قبول میکنی؟»
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده














از این مترجم

































































