

انتشارات چشمه منتشر کرد: من تله شده بودم و اين را وقتي فهميدم که ديگر دير شده بود. جلو چشمهايم داشتم ذرهذره نابود ميشدم و تنها کاري که از دستم برميآمد تماشا کردن بود… شايد بيخود نبود که پدرم بهم گفته بود: «چندبار تا حالا ازم پرسيدي شغلم چيست، چهکارهام؟ و چرا اينطوري مثل خزندهها زندگي ميکنيم؟ تو کي هستي واقعاً و چرا من چهارچشمي اينهمه وقت مراقبت بودم و پول خرجت کردم. آمدهام امروز اينجا اسرار زندگيات را صاف و پوستکنده برايت بگويم، چون تله شدي و ديگر وقتي نداري. تنها راه نجاتت اين است که بروي و آن کاري را که ازت ميخواهند برايشان بکني. اگر آن کاري را که ميخواهند انجام ندهي، قبل از آنکه متوجه بشوي جنازهات هم پوسيده. تو مثل يک بمب پيچيده ميماني. چون با کوچکترين دستکاري ممکن است منفجر شوي و حساب خودت و بقيه را برسي.» فروشگاه اينترنتي 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













