

دیالکتیک جدید و سرمایه (پژواک)
مجموعه مقالاتي دربارهي گرايش جديد هگلي - ديالکتيکي به نظر آرتور علت اين شباهت اين است که نظام سرمايهداري درواقع تا حدي از روابط منطقي يا تجريدهاي واقعي تشکيل ميشود. به نظر آرتور تجريدهاي واقعي يا روابط منطقي در وهلهي نخست و به ميزان بسيار زيادي در سپهر مبادله تکوين مييابند. زيرا که در سپهر مبادله از ناهمگوني كالاها چشمپوشي ميشود و همهي آنها چون نمونههايي از يک امر کلي، يا تجلي ارزش، درک ميشوند. از نظر آرتور اين عملکرد شبيه عملکرد نيروي انتزاع انديشه است، و بههمين جهت هم با ساختاري مشابه با شكلهاي منطقي يعني شكلهاي ارزش روبرو هستيم. آرتور فقط به روششناسي هگل تکيه نميکند بلکه همچنين به هستيشناسي او نيز اتکا دارد. اين گرايش به نامهاي گوناگوني همچون «ديالکتيک جديد»، «مارکسيسم هگلي جديد» و يا «ديالکتيک نظاممند» شناخته ميشود. اين گرايش شامل نويسندگان بسياري ميشود که همگي بر سبک و سياق مشابهي فعاليت نميکنند و با اين حال ميتوان گفت همه در اين پارادايم جاي دارند. اصطلاح ديالکتيک جديد به تقابل اين نوع ديالکتيک و نوع قديمي آن که همانا مکتب «ديامات» [يا ماترياليسم ديالكتيكي] است، اشاره دارد. به نظر آرتور ديالکتيک قديمي که مهر و نشان انگلس را بر خود دارد روايتي عاميانه از روش و ديالکتيک به دست ميداد. «ديالکتيک [در مکتب ياد شده] چون يك «جهانبيني» كلي و روشي كلي ارائه ميشد… انگلس «سه قانون» ديالکتيکي را طرح كرد. مسئلهي اصلي اين پارادايم تلاش براي انطباق همه چيز با اين «سه قانون» بود. پارادايم يادشده مجموعهاي از مثالها را در برميگرفت و نظاممند نبود. لنين در دفترهاي فلسفي خود گلايه ميكرد که ديالکتيک به «مجموعهاي از مثالها» تقليل يافته است («مثلاً يک بذر» يا «کمونيسم اوليه») و گوشزد کرد که كار انگلس سنگبناي اين گرايش را گذاشته است. اين فرماليسم بيجان طرحوارههاي مجردي را از بيرون در مورد مضامين به کار ميبرد و خودسرانه آنها را به اجبار به شكل و هيئت موردنظرش تبديل ميکند. آرتور بر اين نظر است که خود هگل هم در بخش بيشتر فلسفهي «کاربردياش» به چنين فرماليسمي آغشته بود. در همين زمينه از نقد ???? مارکس از فلسفهي سياسي هگل ياد ميکند که روش او را روشي در جستجوي «پيکري براي منطق» ميداند. در حاليکه ماركس بهجاي آن روش علمي معطوف به «منطقِ يک پيکر» را پيش ميکشد. اين گفته به معناي آن است که روش نبايد منطبق بر آموزههايي کلي و جهانشمول باشد که در حالتي مکانيکي و از بيرون خود را بر موضوع تحقيق تحميل ميکنند. بهجاي آن روش بايد برخاسته از مضمون و محتواي موضوع تحقيق باشد و در رابطهاي ديالکتيکي و دروني با آن بهسر ببرد. در همين راستا است که آرتور ديالکتيکي بودن سرمايه را نه ناشي از کاربست نوعي روش کلي بلکه ناشي از سرشت خود موضوع تحليل ميداند که به ناگزير نظام مقولاتي خاصي را پيش ميکشد. از دههي ????همزمان با افول ستارهي بخت ماترياليسم ديالکتيکي (مکتب ديامات) توجهات به آثار مارکسيستهاي تاريخگرا مانند لوکاچ، کرش و گرامشي معطوف شد. پس از آن شاهد عروج و افول ساختارگرايي (بهويژه نوع آلتوسري آن) و پساساختارگرايي، مارکسيسم تحليلي، نظريهي گفتمان و نظاير آن بوديم. اين نحلهها همگي هگل را بهکلي رد ميکردند و به ديالکتيک هم نظر مثبتي نداشتند. اکنون مدتي است با طرفداران يک گرايش جديد نظري در مارکسيسم روبرو هستيم که خود را آشکارا هگلي مينامند و ديالکتيک را از نو به سپهر نظريهپردازي بازگرداندهاند...
شاید بپسندید














از این مترجم













