شوق با تو بودن
تخفیف

%10

شوق با تو بودن

(2)

500,000ریال

450,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
159

علاقه مندان به این کتاب
2

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب شوق با تو بودن

سایه­ی مردی به دنبالش بود. با تمام قدرت می­دوید و جرأت نگاه کردن به پشت سرش را نداشت. تماس دست مرد را روی گردنش احساس کرد و از ته دل ناله زد: «کمکم کنید... تو رو خدا کمکم کنید.» مطمئن بود که کسی صدای التماسش را نشنیده. دیگر پاهایش یارای حرکت نداشتند. قلبش به شماره افتاده بود که با صدای حاج­بابا از خواب پرید و در رختخواب نشست. ـ پاشو نگارجان، مدرسه­َت دیر می­شه­ها. چرا این­قدر تو خواب جیغ می­زدی؟ به خواب آشفته­اش فکر کرد و از این­که تمامی آن اتفاقات خیالی بیش نبوده، لبخندی به لب­هایش آمد. ـ هیچی حاج­بابا، عزیز کجاست؟ صبحونه حاضره؟ ـ آره تنبل خانم، بلند شو بدو. جدی می­گم، دیر شده­ها. یک ربع بعد نگار بسم­الله­ی گفت و از خانه بیرون آمد. سوز پاییزی اشک چشمش را درآورد و احساس سرما کرد. با دیدن جعبه­های مقوایی که درهم فشرده شده بودند، اشک­هایش را پاک و با دقت به روبرو نگاه کرد. از خانه شوکت خانم بعد از دو ماه رفت و آمد بناء و نقاش و کاشی­کار، بوی زندگی می­آمد. چه­طور متوجه نشده بودند که صاحبخانه­ی جدید اثاث آورده است؟ یاد شوکت خانم افتاد، چه­قدر دلش برای او تنگ شده بود. پیرزن مهربان طاقت دوری تنها دخترش را نداشت و یک سال بعد از عروسی بنفشه خانه­ی زیبا و بزرگش را که همانند نگینی در آن محله می­درخشید را فروخت و به کرمانشاه نزد او رفت. چه­قدر نگار او را دوست داشت و بارها از او خواسته بود که هم صحبتش شود و او با جان و دل پذیرفته بود. سوز هوا و یاد شوکت خانم باعث جاری شدن اشک­هایش شده بود. سعی کرد بر سرعت قدم­هایش بیفزاید و خود را به موقع به مدرسه برساند. سال آخر دبیرستان بود. مثل برادرش نیما شاگرد باهوش و زرنگی بود. نیما مهندسی عمران خوانده بود و بیست و شش ساله بود. نورچشم عزیز و حاج­بابا. آن­ها عاشقانه دوستش داشتند و همیشه به او می­بالیدند، البته حق هم داشتند. او بعد از ده سال که از ازدواج پدر و مادرش می­گذشت با کلی نذر و نیاز و دوا و درمان به دنیا آمده بود و با اخلاق و رفتار مردانه و پرجذبه­اش باعث شده بود که احترام زیادی در بین خانواده و دوستان داشته باشد. نگار در مدرسه به دلیل مسابقه­ی والیبالی که در زنگ ورزش انجام داده بود، خسته و ناتوان بعد از پیمودن راه طولانی مدرسه تا خانه روی صندلی آشپزخانه نشست. عزیز با مهربانی نگاهش کرد: ـ خیلی خسته­ی مادر؟ از قیافه­َت معلومه، حتماً والیبال بازی کردی؟ نگار کش و قوسی به اندامش داد: ـ آره، عجب بازی بود، یه مسابقه­ی دوستانه. مسابقاتمون از ماه دیگه شروع می­شه و مجبوریم هر روز تمرین کنیم. حالا عزیز ناهار چی داریم؟ خیلی گرسنمه. بوی سیر داغ می­یاد. ـ آش رشته داریم. ـ آخ جون، عجب می­چسبه­ها. عزیز خوشحال از شادی نگار گفت: ـ بدو لباساتو عوض کن و بیا. جای شوکت خانم خالیه، آش رشته خیلی دوست داشت. تازه از روی صندلی بلند شده بود که دستپاچه نشست: ـ راستی عزیز، صبح که می­رفتم مدرسه، یه عالمه کارتن خالی دم در خونه­ی شوکت خانم بود. حتماً صاحب­خونه جدید اثاث آورده. الان که می­اومدم چیزی ندیدم و دم درشون تمیز و شسته شده بود. ـ راست می­گی؟ این­قدر سرگرم کار کردن بودم که متوجه چیزی نشدم. الهی که مثل شوکت خانم ساکت و بی­آزار باشند. ـ عزیز مطمئن باش هیچکس جای شوکت خانم رو نمی­گیره. از کجا بدونیم اینا چه­جور آدمایی هستند؟ به عزیز نگاه کرد که به رویش لبخند می­زد. ـ عزیز چرا می­خندی؟ ـ نگارجان، بیا یه کاسه از این آش رو ببر در خونشون. ببین خانمه چه­طوریه؟ پیره، جوونه؟ هم ثواب داره و هم یه چیزی دستگرمون می­شه. نگار با تعجب به مادرش نگاه کرد: ـ وا عزیز، زشته، من خجالت می­کشم، شما هم عجب خواسته­ای داری­ها! یه کاره برم در خونشون، بگم آش آوردم؟ عزیز حق به جانب گفت: ـ خب مگه چیه؟ بگو خسته­اید، براتون آش آوردم. ـ عزیز تو رو خدا... خیلی خسته­َم. ـ پاشو تنبل بازی درنیار. آش رو کشیدم­ها. بی­حال شالی روی سرش انداخت و کاسه­ی بزرگ آش را برداشت و در همان حال دادش درآمد: ـ وای عزیز چه­قدر سنگینه، چه­قدر هم داغه؛ دستم می­سوزه. ـ نه بابا زیاد هم داغ نیست. اصلاً بذار تو سینی. ـ نه نمی­خواد، سریع می­رم و می­یام. فوقش دستم می­سوزه. عوضش آتیش کنجکاوی شما خاموش می­شه.

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی