

سايهي مردي به دنبالش بود. با تمام قدرت ميدويد و جرأت نگاه کردن به پشت سرش را نداشت. تماس دست مرد را روي گردنش احساس کرد و از ته دل ناله زد: «کمکم کنيد... تو رو خدا کمکم کنيد.» مطمئن بود که کسي صداي التماسش را نشنيده. ديگر پاهايش ياراي حرکت نداشتند. قلبش به شماره افتاده بود که با صداي حاجبابا از خواب پريد و در رختخواب نشست. ـ پاشو نگارجان، مدرسهَت دير ميشهها. چرا اينقدر تو خواب جيغ ميزدي؟ به خواب آشفتهاش فکر کرد و از اينکه تمامي آن اتفاقات خيالي بيش نبوده، لبخندي به لبهايش آمد. ـ هيچي حاجبابا، عزيز کجاست؟ صبحونه حاضره؟ ـ آره تنبل خانم، بلند شو بدو. جدي ميگم، دير شدهها. يک ربع بعد نگار بسماللهي گفت و از خانه بيرون آمد. سوز پاييزي اشک چشمش را درآورد و احساس سرما کرد. با ديدن جعبههاي مقوايي که درهم فشرده شده بودند، اشکهايش را پاک و با دقت به روبرو نگاه کرد. از خانه شوکت خانم بعد از دو ماه رفت و آمد بناء و نقاش و کاشيکار، بوي زندگي ميآمد. چهطور متوجه نشده بودند که صاحبخانهي جديد اثاث آورده است؟ ياد شوکت خانم افتاد، چهقدر دلش براي او تنگ شده بود. پيرزن مهربان طاقت دوري تنها دخترش را نداشت و يک سال بعد از عروسي بنفشه خانهي زيبا و بزرگش را که همانند نگيني در آن محله ميدرخشيد را فروخت و به کرمانشاه نزد او رفت. چهقدر نگار او را دوست داشت و بارها از او خواسته بود که هم صحبتش شود و او با جان و دل پذيرفته بود. سوز هوا و ياد شوکت خانم باعث جاري شدن اشکهايش شده بود. سعي کرد بر سرعت قدمهايش بيفزايد و خود را به موقع به مدرسه برساند. سال آخر دبيرستان بود. مثل برادرش نيما شاگرد باهوش و زرنگي بود. نيما مهندسي عمران خوانده بود و بيست و شش ساله بود. نورچشم عزيز و حاجبابا. آنها عاشقانه دوستش داشتند و هميشه به او ميباليدند، البته حق هم داشتند. او بعد از ده سال که از ازدواج پدر و مادرش ميگذشت با کلي نذر و نياز و دوا و درمان به دنيا آمده بود و با اخلاق و رفتار مردانه و پرجذبهاش باعث شده بود که احترام زيادي در بين خانواده و دوستان داشته باشد. نگار در مدرسه به دليل مسابقهي واليبالي که در زنگ ورزش انجام داده بود، خسته و ناتوان بعد از پيمودن راه طولاني مدرسه تا خانه روي صندلي آشپزخانه نشست. عزيز با مهرباني نگاهش کرد: ـ خيلي خستهي مادر؟ از قيافهَت معلومه، حتماً واليبال بازي کردي؟ نگار کش و قوسي به اندامش داد: ـ آره، عجب بازي بود، يه مسابقهي دوستانه. مسابقاتمون از ماه ديگه شروع ميشه و مجبوريم هر روز تمرين کنيم. حالا عزيز ناهار چي داريم؟ خيلي گرسنمه. بوي سير داغ ميياد. ـ آش رشته داريم. ـ آخ جون، عجب ميچسبهها. عزيز خوشحال از شادي نگار گفت: ـ بدو لباساتو عوض کن و بيا. جاي شوکت خانم خاليه، آش رشته خيلي دوست داشت. تازه از روي صندلي بلند شده بود که دستپاچه نشست: ـ راستي عزيز، صبح که ميرفتم مدرسه، يه عالمه کارتن خالي دم در خونهي شوکت خانم بود. حتماً صاحبخونه جديد اثاث آورده. الان که مياومدم چيزي نديدم و دم درشون تميز و شسته شده بود. ـ راست ميگي؟ اينقدر سرگرم کار کردن بودم که متوجه چيزي نشدم. الهي که مثل شوکت خانم ساکت و بيآزار باشند. ـ عزيز مطمئن باش هيچکس جاي شوکت خانم رو نميگيره. از کجا بدونيم اينا چهجور آدمايي هستند؟ به عزيز نگاه کرد که به رويش لبخند ميزد. ـ عزيز چرا ميخندي؟ ـ نگارجان، بيا يه کاسه از اين آش رو ببر در خونشون. ببين خانمه چهطوريه؟ پيره، جوونه؟ هم ثواب داره و هم يه چيزي دستگرمون ميشه. نگار با تعجب به مادرش نگاه کرد: ـ وا عزيز، زشته، من خجالت ميکشم، شما هم عجب خواستهاي داريها! يه کاره برم در خونشون، بگم آش آوردم؟ عزيز حق به جانب گفت: ـ خب مگه چيه؟ بگو خستهايد، براتون آش آوردم. ـ عزيز تو رو خدا... خيلي خستهَم. ـ پاشو تنبل بازي درنيار. آش رو کشيدمها. بيحال شالي روي سرش انداخت و کاسهي بزرگ آش را برداشت و در همان حال دادش درآمد: ـ واي عزيز چهقدر سنگينه، چهقدر هم داغه؛ دستم ميسوزه. ـ نه بابا زياد هم داغ نيست. اصلاً بذار تو سيني. ـ نه نميخواد، سريع ميرم و مييام. فوقش دستم ميسوزه. عوضش آتيش کنجکاوي شما خاموش ميشه.
شاید بپسندید














از این نویسنده













