

صداي سوت قطار افکارش را گسست. پايان جاده هاي طولاني و زمان رسيدن به مقصد بود. آهنگ يکنواخت تق تق قطار ديگر به گوش نمي رسيد و اعصابش تسکين پيدا مي کرد. قدم هايش روي سکوي سيماني کشيده مي شد. ساعت ها مي شد که در ميان تکان ها و صداي يکنواخت ترن سست و خمار در بهت به سر مي برد. نه خوابي عميق داشت نه آرامش و سکوتي. سرش به دوران افتاده بود و زمين به دورش مي چرخيد. وقتي وارد سالن شد، لحظاتي ايستاد و به ستوني تکيه کرد تا تمرکز پيدا کند و به حالت طبيعي بازگردد و بتواند قلب شکسته و جسم خسته اش را آسان تر تحمل کند و با خود بکشاند! قلبي که درد مرگ هاي بي وقفه خانواده آن را شکسته و عذابش داده بود، ولي هنوز در روزنه هاي آن عشق و ايمان منور بود و در ميان اندوه بي پايانش نشاط و حس دوست داشتن را باور مي کرد. چشمانش در جست و جوي يافتن کسي بود که بتواند دردها و اندوه هاي فراوانش را با او قسمت کند و درکنار او به عزاداري بپردازد. به سوي جسد برادري مي رفت که چون او خسته از غم و جور زمانه و دلخون از غصه ها و کساني بود که او را بي رحمانه آزردند. اويي که براي پنهان کردن غم درونش در بيابان ها به دنبال عشق و ايماني حقيقي مي دويد و عاقبت نيز جانش را در آن راه ايثار کرد. براي مرز و بوم و سرزميني که چون او هزاران شهيد و ايثارگر ديگر را در خود جاي داده و در آغوش خاک خود به خوابي ابدي فروبرده بود؛ او که براي مردم سرزمينش از بزرگ ترين و شيرين ترين سرمايه خويش که جانش باشد، گذشت تا ديگران بياسايند و در صلح و آرامش زندگي کنند. و او نمونه بارزي نبود فقط قطره اي گم شده در خيل شهيدان بود که اين گونه فدا شدند.
شاید بپسندید














از این نویسنده













