

انتشارات شقايق منتشر کرد: گرچه نميدانست چرا ميرود و چه بايد بکند. ولي حسي در درون، او را به رفتن تشويق ميکرد و هيجاني ناشناخته وجودش را در خود ميگرفت. گويا با معشوق خود وعده ديدار داشت. در طي راه تا گورستان اين حالت عجيب با شوق بيشتري ادامه يافت و زماني که در انتظار آمدن او نشسته بود احساس کرد لرزش دستانش مهار کردني نيست. با صداي پاي هر زني که از آن نزديکي عبور ميکرد قلبش به تپش ميافتاد ولي وقتي عبور بيتفاوت او را از کنار سنگ قبر ميديد آرامتر ميشد. کم کم خورشيد در آسمان آبي در افق مغرب پنهان ميشد ولي هنوز نشاني از زن افسانهاي نبود وزش باد کمي تندتر شده بود و صداي زوزه باد در گورستان ميپيچيد و منظره غروب را خوفناکتر ميکرد. اضطراب، هيجان و خستگي ناشي از انتظار به شدت کلافهاش کرده بود و با خود فکر ميکرد شايد او هرگز نيايد... . فروشگاه اينترنتي 30بوک

شاید بپسندید














از این نویسنده













