

دستم را روي زنگ در گذاشتم دقايقي طول كشيد تا به جاي باز شدن در توسط آيفون صداي قدمهايي را شنيدم که به طرف در حياط مي آمد . از صداي پاهاي کوچکي که مي شنيدم حدس زدم يكي از دو قلوها و آنهم پريساست . حدسم درست بود . پريسا به محض باز كردن در خود را در آغوشم انداخت و با دستان كوچكش پاهايم را بغل كرد و سرش را به آن چسباند . اول فكر كردم از آمدنم خوشحال شده که چنين مي کند اما از فشردن سرش به پاهايم حس کردم باز از چيزي ترسيده است كه به من پناه آورده است . پشت سر او پريا تند و تند از پله ها پايين مي آمد بطوريکه نگران شدم مبادا بيفتد . از همانجا گفتم «پريا آروم بيا پايين عزيزم» سپس موهال لخت و مشكي پريسا را نوازش كردم و دستم را زير چانه اش گذاشتم و سرش را بلند كردم . چشمانش نمناك و رد اشك خط سياهي روي صورتش انداخته بود . معلوم بود قبل از آمدن من گريه كرده است . دلم مثل اسفنج فشرده شد . پرسيدم « چي شده عزيزم ؟» با دستان كوچكش به طبقه بالا اشاره كرد و گفت « بابا داره با مامان دعوا مي کنه » قلبم فشرده شد . در همين لحظه پريا هم خود را به من رساند و به تقليد از پريسا خود را به من آويزان كرد . دستانم را دور سرهاي كوچكشان حلقه كردم و گفتم « بريم تو ببينم چي شده ؟ » وارد راهرو كه شدم صداي بهزاد به گوشم رسيد که مي گفت « هميني كه من گفتم . نمي خواي گورت رو گم مي كني ميري » دندانهايم را با حرص به هم فشار دادم . صدايي از مادرم شنيده نمي شد . يعني هيچ وقت صدايي از او نشنيده بودم . مادرم هميشه آهسته سخن مي گفت تا به خيال خود صدايي از خانه به گوش همسايه ها نرسد در عوض بهزاد از فرياد زدن و بد و بيراه گفتن با صداي بلند ابايي نداشت. هنوز به پله ها نرسيده بودم كه ناهيد خانم مستاجرمان سرش را از لاي در اتاقش بيرون آورد و آهسته به من گفت « باران جون بزار بچه ها بيان خونه ما » نگاهش نگران بود . سلام كردم و بلافاصله به پريا و پريسا گفتم « بريد خونه ي ناهيد خانم با منصور بازي كنيد . سر و صدا نكنيدا » منصور پسر ناهيد خانم كه دو سال از پريسا و پرستو بزرگتر بود با لبخندي از روي شادي سرش را از كنار پاي مادر ش بيرون آورد و به پريسا و پريا نگاه کرد . پريا هم سرش را به علامت قبول حرفم تكان داد و بلافاصله به همراه منصور داخل رفتند اما پريسا با دستان كوچكش گوشه مانتويم را محكم گرفته بود و قصد نداشت از من جدا شود . خم شدم و آهسته به او گفتم « پريسا جونم مگه تو نميخواي بري با منصور بازي كني ؟» در ني ني چشمان عسلي اش ترس و وحشت نمايان بود . لبان كوچكش را غنچه كرد و گفت « بابا ترو هم دوا مي کنه ها » گوشه لبم را به دندان گرفتم و با گاز گرفتن لب و اشاره چشم و ابرو به او فهماندم كه نبايد جلوي ناهيد خانم از اين حرفها بزند دستش را گرفتم و او را به طرف ناهيد خانم بردم و گفتم « منم زود ميام پيشتون » در همين هنگام صدايي مانند شكستن چيزي از طبقه بالا باعث شد هر سه ما از ترس تكان بخوريم . از هولم تقريبا پريسا را به طرف ناهيد خانم هول دادم و گفتم « ناهيد خانم بي زحمت ببرشون تو » و بدون اينكه لحظه اي ديگر تامل کنم پله ها را دو تا يكي بالا رفتم . از در هال كه وارد شدم خانه را شلوغ و در هم ريخته ديدم . با ديدن قندان و سيني كه گوشه اي پرت شده و استكان چاي كه با برخورد به ديوار شكسته بود فهميدم شدت عصبانيت بهزاد اين بار بيش از هميشه است . صداي فرياد او كه عربده مي زد و بدو بيراه مي گفت مرا به وحشت مي انداخت . صداها از اتاق پشتي مي آمد . جلوي در هال ايستاده بودم و جرات برداشتن قدم را نداشتم . صداي بهزاد به حد كافي بلند بود كه بتوانم از همان جا هم فحش هايي را که نثار مادر و طايفه اش مي كرد بشنوم . صداي آهسته مادرم به گوش رسيد كه با التماس خطاب به او مي گفت « بهزاد ترو به قران همين يك بارو به حرفم گوش كن . به فكر بچه هات باش اونا آينده ميخوان .... »
شاید بپسندید














از این نویسنده













