

انتشارات آموت منتشر کرد: برنده جايزه رمان اول ماندگار ماهي گفت: «ميشه رفت توي ايوون؟» دکتر خنديد و سرش را پايين انداخت. گفت: «شما هرجايي که بخوابين، مي تونين برين.. راحت باشيد!» ماهي رفت توي ايوان. عطر ياس امين الدوله همه فضاي ايوان را از آن خودش کرده بود. ماهي نفس هاي عميق مي کشيد و سرش را بالاتر مي گرفت. توي ايوان قدم مي زد که در ايوان خانه روبه رويش باز شد. دختري با موهاي وزوزي و تاپ سبز رنگ که کتابي توي دستش بود، آمد بيرون. دکتر سيگارش را مي گيراند. دو زن همديگر را نگاه مي کردند که يکي از رو برود و از ايوان برود بيرون، ولي هيچ کدامشان کوتاه نمي آمدند. دکتر که رد نگاه ماهي را دنبال کرد و متوجه موضوع شد، برگشت. پشت به دختر ايوان ايستاد و گفت: «اگه اين مزاحم ها رو نداشت، جاي خوبي واسه بازيابي انرژي بود» ماهي خنديد و گفت: «روشم خيلي بازه، چشم دريده!» (از متن رمان) فروشگاه اينترنتي 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













