

نشر چشمه منتشر کرد: يواش يواش آمدم تا کنارش. نگه داشتم حالا ديگر باران نم نم بود. خواستم در ماشين را باز کنم و بروم دستي به گرده اش بکشم که خشکم زد بين پاهايش هيچ چيز نبود. داشتم مات نگاهش مي کردم که ديدم روده ورزاي بيچاره بيرون آمده و از جاي بيضه ها آويزان است. خوب که دقت کردم انتهاي دو تا ميل گرد بود که بتن دورش را ريخته بودند. انگار کمر وزرا خم شده و هر لحظه مي خواهد بيفتد. توي چشم هايش نگاه ميکردي ديگر هيچ نوري نبود سرم را به اطراف گرداندم لااقل يکي را پيدا کنم و بگويم مي بيني خواستم فرياد بزنم (مگه ميشه وزراي بي خا....) با اينکه هيچکس آن دورو برها نبود محکم زدم به پشت لبم که يعني ساکت نمي دانم به خاطر همان زدن است يا چي که هنوز هم تاول لبهايم خوب نشده و پشت لبهايم ميسوزد. انگار باز مادر با يک دسته گزنه افتاده باشدبه جانم که چرا به شوهرش نمي گويم بابا. نبود آخر! "فروشگاه اينترنتي کتاب 30 بوک"
شاید بپسندید













