این قصه را هرگز نخوان

انتشارات يسنا منتشر کرد: لعنت به من! در بدترين زمان بغضم ترکيد. حالا صداي گريه‌هامون با هم يکي شده بود. کنار من بودي ولي شونه‌هات از شدت گريه تکون مي‌خورد. آخ ترمه! کاش مي‌دونستي که حسرت چنين لحظه‌اي چه‌طور روزها و شبهامو پر کرده بود ولي حالا که تورو با تمام وجود حس مي‌کردم از خودم و زندگيم بيزار بود! قصه‌ي من و تو، افسانه ماه و پلنگ بود. من ماهم رو در آغوشش داشتم ولي درست در زماني مشابه لحظاتي که پلنگ مهتاب رو در آغوش مي‌کشيد. فروشگاه اينترنتي 30بوک