

انتشارات سورهمهر منتشر کرد: مرداد ماه بود. بابا و ننه و فاطمه- خواهر شير خوارهام- توي تنها اتاقي که دستمان بود ميخوابيدند، و من و احمد، ته حياط؛ آنجا که تاقنماهاي پوشيده از شاخههاي درختان انگور تمام ميشد. شب خنک و پر ستارهاي بود. از ماه، تنها هلال باريک و کمنوري ديده ميشد. نورش آنقدر نبود که بتواند ستارهها را محو کند. مرتب از اين دنده به آن دنده ميغلتيدم. از اينکه ميديدم احمد آنقدر آرام و بيخيال خوابيده است، راستش حسوديام ميشد. هم حسوديام ميشد و هم لجم ميگرفت. آخر آدم و آنقدر بيخيال! حادثهاي به آن بزرگي در پيش بود؛ و او، درست مثل شبهاي قبل که هيچ خبري نبود، آرام و راحت خوابيده بود؛ و صداي نفسهاي آرام کشيدهاش، تمام سوسکها و شبپرهها را خواب ميکرد. اول شب به احمد گفته بودم:«صبح، وقتي که هوا روشن شد- سر ساعت چهار و نيم- از خانه فرار ميکنيم.» فروشگاه اينترنتي 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













