

باغ شلوغ شده بودهمه ي مهمونا اومده بودن هرچي سعي کردم نتونستم عروس و داماد رو ببينم.چون شلوغ بود عرفان بهم اجازه نداد که جلو برم.اما خودش جلو رفت.کمي که اطراف عروس و داماد خلوت شدبلند شدم و خودمو به عرفان رسوندمتا بريم و باهم به عروس و داماد تتبريک بگيم.کمي که جلو رفتم چيزي رو ديدم که فکر ميکردم فقط يه کابوسه.داماد سام بود.تمام بدنم به خاطر استرسي که داشتم مي لرزيد.چشم سام به من افتاد بود از جابلند شد.به ياد بابا،مامانم و به ياد زندان افتادن خودم افتادم.اشکام سرازير شد با گريه به طرفش رفتم.فريبا با ديدن اشکاي من خنده روي لبهاش ماسيد گفت:چرا گريه ميکني؟ گريه مي کردم،نه گريه نبود.ضجه ميزدم فرياد مي کشيدم به سام بد وبيراه مي گفتم.موزيک قطع شد. بي اعتنا به فريبا بودم.به ياد سيلي که سه روز بعد از عقدمون بهم زده بود افتادم.نمي دونم در اون لحظه چه قدرتي پيدا کرده بودم که دستمو بلند کردم و سيلي رو که بابام حسرت مي خورد که چرا بي جواب مانده به صورتش زدم.عرفان فرياد کشيد:ديوونه شدي شاپرک؟...
شاید بپسندید














از این نویسنده








































