

انتشارات سوره مهر منتشر کرد:
آفتاب در غروبگاه بود که امير را آوردند،برهنه پا. در راه رفتنش رنجي ديده مي شد از دور،اما نه که شکسته باشدش .يک طرفش جواد،يک طرفش گروهبان علي و در دستشان دسته کلنگي و تازيانه اي از کابل،و امير روي ريگ هاي تيز و برنده راه مي آمد،با پاهايي خونچکان و دم فرو بسته بود و نشکسته بود و عذابي در چهره اش پيدا و رنج سنگين بر شانزده سالگي اش . به طاقتي که نداشت تن خسته و ضربه ديده اش را جلو مي کشيد،در نيمه راه ته مانده رمقش رفت.زانوهايش سست شد نشست،جواد برگشت ،دست کلنگش رابالا برد که او را بزند يا بترساند . نوجوان بالا ديدهحرکتي کرد که دل هاي ما را آتش زد. سوزاند. دستانش را از سر بي پناهي بي حالتي غريب گرفت روي سرش. جواد دسته کلنگ را آهسته پايين آورد. نزد امير بلند شد؛به سختي.پشت ميله ها ايستاده بوديم به نظاره.از راهرو آسايشگاه ما عبورش دادند و دل هاي ما ريش مي شد.بردند و با پاهاي بريان شده در اتاق کوچکي که انتهاي راهرو بود زنداني اش کردند؛تک و تنها. تمام شب صداي ناله هاي ضعيف امير از آن زندان به گوش مي رسيد. مثل صداي راه گم کرده اي تشنه،از ژرفاي چاهي عميق،در برهوتي خشک!
فروشگاه اينترنتي 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













