

انتشارات تاليا منتشر کرد:
ديگر هيچ چيز جز سکوت در اين خانه سر و صدا راه نمي اندازد، وقتي در آينه به خودم نگاه مي کنم ميان آن همه چين روي پيشاني ام، ديگر دنبال خنده اي ناب ميان اين همه کسالت نمي گردم. چرا چون من تسليم شده ام. تسليم تمامي ترس هايم، يادم است کودک که بودم، مادرم براي آنکه حوض را با برگ هاي ريخته شده روي زمين کثيف نکنيم. مدام تکرار مي کرد، برگ ها را توي حوض نيندازيد، ماهي ها مي ميرند. اما ما بدون آنکه بترسيم که نکند ماهي ها بميرند. اين کار را انجام مي داديم و هر روز صبح هم آنها را زنده مي ديديم. عمر ماهي هاي حوض خانه ي ما هميشه زياد بود، هميشه آرام شنا مي کردند. هميشه بودند، با آنکه ما هر روز کلي برگ توي حوض مي ريختيم. چون ما ياد گرفته بوديم نترسيم، چون مرگ براي ما مفهومي نداشت. شاد بوديم، ماهي ها هم شاد بودند، مادر هم برخلاف اينکه خوشش نمي آمد ما حوضش را کثيف کنيم، از شادي ما شاد بود، تنها چيزي که خوشحال نبود، همان ترس بود که نتوانسته بود حريف دلهاي ما شود.
فروشگاه اينترنتي 30 بوک
شاید بپسندید













