

انتشارات نودا منتشر کرد:
مه غليظي آسمان شهر را فرا گرفته بود. ابر هم چنان محکم سينه ي آسمان را پوشانده بود. زمين خيس از باران شب گذشته بود؛ نسيم سردي صورت آشفته و دگرگون زن را پريشان تر مي کرد. چادرش روي برگ هاي زرد و خيس کشيده مي شد. چشمان سياهش هر لحظه گشادتر مي شد. نفس در سينه ي استخواني اش به تلاطم افتاده بود. اختيار دستانش را نداشت. سراسيمه خود را جلوي جمعيت رساند. آپارتمان 314؛ پليس جواني سد راهش شد. با صدايي که به زور از دهانش خارج مي شد، گفت: من ... من با آپارتمان 314 کار دارم؛ خواهرم... خواهرم آنجاست. پليس با اشاره او را ساکت کرد و گفت: قدري تحمل کنيد. با بي سيم تماس گرفت. مرد مسن و جا افتاده اي که با بي سيم صحبت مي کرد، گفت: او را با خود به اداره ببريد. پليس جوان را به طرف ماشين راهنمايي کرد: زن، حالا مثل پلنگي وحشي داد کشيد: من مي خواهم خواهرم را ببينم؛ چه به سر خواهرم آمده؟
فروشگاه اينترنتي 30 بوک
شاید بپسندید













