

انتشارات افراز منتشر کرد:
هانيه سلطان پور :
پرده ها را کنار زدم.کسي توي باغ نبود. حال گوسفندي رت داشتم که پيش ار آن که به طور کامل بميرد ، قصاب چاقو انداخته باشد زير پوست تنش و بخواهد پوستش را بالا بکشد. حس کردم پوست از تنم جدا شد و تمام رگ هام پاره شد.برگشتم سمت آينه و يک بار ديگر خودم را نگاه کردم. من هرگز شبيه خودم نبودم.
پدر از پشت سرم بيرون آمد، کنارم زد و خودش ايستاد کنار آينه ، فرچه و کاسه اي از برف دستم داد و صورتش را جلو آورد و خواست تا روي صورتش را با برف بپوشانم. دست هام مي لرزيد. گفتم : «مرگ چه مزه اي داره سرهنگ؟»
گفت :« بزن به چاک بي خاصيت.»و با تيغ برف را از روي صورتش روبيد.
برگشتم به اتاق و تابلويي را که کشيده بودم ، گذاشتم پاي پنجره تا خشک شود .
«اين آخر نسل ما رو مي سوزونه. تو چشم هاش مي خونم که نسل مارو به باد ميده.»
از باغ صداي غريب و آشناي آوازي محزون مي آمد. زني کنار حوض نشسته بود و داشت يک تصنيف قديمي را بازخواني مي کرد.
«امشب که پيش مني. غمگسار مني...»
داد زدم :«ساکت.»
سرش را بلند کرد ، با دست موج انداخت به آب و پرسيد :«حالا ماه شدم؟»
باد خنکي وزيد و هوا پر از گل هاي قاصدک شد.
فروشگاه اينترنتي 30 بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













