

دريا وحشتزده از خواب پريد. تمام بدنش خيس عرق بود. مانند بيد، بر خود ميلرزيد. چشمش را به اطراف گردانيد. چوب رختي، تابلوي روي ديوار، ميز آرايش، انگار كه همه به صورت گرگهاي درنده درآمده بودند. با شتاب از روي تخت برخاست و برق را روشن كرد. نگاهش را به ساعت ديواري انداخت، چيزي به سپيدي صبح نمانده بود. خوشحال شد كه فقط يك كابوس بوده. احساس ميكرد بايد يك واقعيتي بين اين خواب و نگاه پر از تنفر او باشد. اما هر چه فكر كرد، به نتيجهاي نرسيد. هنوز در رؤياي خوابش غرق بود؛ كه دانيال وارد اتاقش شد. به برادر كوچكش خيره شد و در دل با خود گفت: "چهقدر اين شيطان كوچولو را دوست دارم. سعي كرد اخم كند، گفت: «باز كه تو در نزده به اتاق من آمدي. تو كي آدم ميشوي بچه جان!» ـ چه حرفهايي ميزني! مگر آدم براي اتاق خواهرش اجازه ميگيرد! آمدم بگويم آماده شو كه بايد هر چه زودتر حركت كنيم. ـ به مادر بگو من حاضرم. فقط بايد اينجا را جمع كنم. راستي! قبل از اين كه بروي، لازم است بگويم از اينكه در اين مدت پسر خوبي بودي و جنگ اعصاب نداشتيم از تو ممنونم. ـ درسته كه بعضي وقتها بدجنس ميشوم. اما فراموش نكن كه خيلي دوستت دارم. من هم لازم است اين را اضافه كنم كه به محض برگشتن به تهران، روز از نو روزي از نو. اگر بداني چه خوابهايي برايت ديدم همين لحظه حلقاويزم ميكني. ـ فكر كردي. هر چهقدر هم زرنگ باشي حريف من نميشوي. حالا ميروي بيرون به كارم برسم يا نه؟ دانيال به سرعت صورت دريا را بوسيد و از اتاق خارج شد، به طوري كه دريا از اين حركت شتابزده او دچار حيرت شد. با دستش جاي بوسهي او را نوازش كرد. اولين بار بود كه چنين حركتي از دانيال سر ميزد. با عشقي كه در قلبش نسبت به دانيال و خانوادهاش داشت، مشغول جمعآوري اتاقش شد. و در حالي كه اتاق را ترك نمود، آرزو كرد سال ديگر كه به اينجا برميگردند او هم حضور داشته باشد، تا خوشبختياش تكميل شود. با مهرباني داوود و با شيطنتهاي دانيال وسايل پشت اتومبيل قرار گرفت. آقاي آراسته بار ديگر همه جا را چك كرد كه مبادا پنجرهاي باز مانده باشد. رو به همسرش گفت: «بايد به فكر يك سرايدار براي اينجا باشيم.» فرزانه گفتهاش را تأييد كرد و در حاليكه سبد ميوهي دستش را به دست دريا ميداد سوار اتومبيل شد. هوا كاملاً روشن شده بود كه خانوادهي آقاي آراسته به سوي تهران حركت كردند. خستگي راه كمكم بر مسافران غلبه كرد و به خواب خوشي فرو رفتند. تنها بيدار جمع آقاي آراسته بود كه چشم به جادهي پر پيچ و خم چالوس داشت. نرسيده به تونل «كندوان» ناگهان تريلي بزرگي جلوي راهش سبز شد. هيچ راه گريزي نبود. ميخواست اتومبيل را به سمت ديگر جاده هدايت كند، اما اتوبوس پر از مسافر در آن سمت جاده در حال حركت بود و در يك لحظهي كوتاه همه چيز به هم ريخت. آقاي آراسته مستقيم رفت زير تريلي. صحنهي دلخراشي بود. صداي برخورد اتومبيلش با تريلي همچون انفجار بمبي عظيم بود. در يكآن جاده مسدود شد و ايجاد ترافيك. سرنشين اتومبيلهاي ديگر با ناباوري از اتومبيلهاي خود پياده شدند و هر كدام جملهاي بر لب ميراندند: - يا امام هشتم!
شاید بپسندید














از این نویسنده













