30بوک
کتاب کودک و نوجوان
نوجوان
داستان نوجوان
عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای

عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای

(0)

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
672

علاقه مندان به این کتاب
6

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه ای

انتشارات چشمه منتشر کرد:
نصفه شبی که فردایش تولد یازده سالگی‌ام بود… چشم چپ بابا را در یک جیب و ناف بریده‌ی یزدان را در جیب دیگر کاپشن گذاشتم و دنبال بابا راه افتادم سمت سنادره، قدیمی‌ترین و بزرگ‌ترین قبرستان شهر که پر از سنگ قبرهای شکسته بود.
آن شب فکرش را هم نمیکردم که قرار است از فردا با عروس سنادره در یک غسالخانه‌ی قدیمی زندگی کنم.
بابا رفته بود دنبال مامان و من آن قدر روی سنگ قبرهای فیروزه‌ای ستاره و پنجره کشیدم تا باور کردم مُرده‌ها حرف‌ها و قصه‌های بیش‌تری برای تعریف کردن دارند تا آدم‌های زنده.
فروشگاه اینترنتی 30بوک

    • نوع کالا
    • دسته بندی
    • موضوع اصلی
    • موضوع فرعی
    • نویسنده
    • نشر
    • شابک
    • زبان کتاب
    • قطع کتاب
    • جلد کتاب
    • تعداد صفحه
    • وزن
    • نوبت چاپ
    • سال انتشار
    • فارسی
    • رقعی
    • شومیز
    • 284 صفحه
    • 264 گرم
    • 1
    • 1400

نقد و بررسی تخصصی نقد و بررسی تخصصی

معرفی کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه‌ای اثر فاطمه سرمشقی

امتیاز در گودریدز: ☆ ☆ ☆ ☆ ☆

عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه‌ای از سایت گودریدز امتیاز 3.8 از 5 را دریافت کرده است.

معرفی رمان عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه‌ای:

عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه‌ای اثر فاطمه سرمشقی نویسندهٔ داستان‌های فانتزی برای نوجوان است. این رمان چندین قصهٔ ترسناکِ پیوسته برای نوجوانان دارد و یکی از کتاب‌های مجموعهٔ «کابوس» است. در این کتاب ماهرخ و برادرش، برای نجات پدر و مادرشان راهی سفری پرماجرا و البته خطرناک می‌شوند. بخش‌های مختلف این کتاب قبر نام دارد و کتاب شامل 30 قبر می‌شود. نویسنده در طراحی فهرست و عنوان بخش‌های کتابش از واژه‌ای استفاده کرده است که درون‌مایهٔ کتاب را آشکار می‌کند.

رمان عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه‌ای مناسب چه کسانی است؟

این کتاب بسیار جذاب است و خواننده را در یک موقعیت پارادوکسی غریبی قرار می‌دهد. فضای داستان، ماجراها و شخصیت‌ها بسیار باورپذیر هستند اما از طرف دیگر داستان بسیار با واقعیت فاصله دارد. خواننده خود را در موقعیت امنی نسبت به حوادث داستان می‌بیند و می‌تواند ترس را از نزدیک تجربه کند، بی‌‌آنکه آن ترس مانع لذت بردنش از هیجان ناشی از آن بشود. داستان‌های ترسناکِ این رمان، بسیار شیوا و خواندنی هستند و این رمان بسیار مناسب نوجوانانی است که داستان‌های ترسناک علاقه دارند.

جملات درخشانی از کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه‌ای:

«نصف شبی که فردایش تولد یازده‌سالگی‌ام بود، بابا بیدارم کرد و جلوِ چشم‌های خواب‌زده‌ام، چشم چپش را از حدقه درآورد، لای دستمال سفیدی گذاشت که مامان گوشه‌اش یک قلب گل‌دوزی کرده بود و گفت: «این را نگه‌دار برای روز مبادا.» چشم هنوز گرم بود و انگار از لای دستمال به من خیره شده بود که وسط خانه ایستاده بودم و نمی‌دانستم باید چه بگویم و چه کار کنم. بابا قُنداق یزدان را باز کرد، بند نافش را که گیرهٔ پلاستیکی آبی به آن زده بودند و بالاخره بعد از ده روز افتاده بود، برداشت و داد دستم: «بیندازش توی حیاط مدرسه یا مسجد که حداقل این یکی وقتی بزرگ شد، به یک جایی برسد.» مامان دوست داشت اسم یزدان را بگذارد سلیمان. می‌گفت: «سلیمانِ نبی پسر چوپانی داشته که بزرگ‌ترین آرزویش این بوده که از پشم گوسفندانش پارچه ببافد، اما هیچ‌وقت موفق نمی‌شود. روزی از سرِ ناامیدی پشم‌ها را با مشت می‌کوبد و گریه می‌کند. اشک‌ها روی الیاف پشم می‌ریزد و آن‌ها را بهم می‌چسباند. پسر سلیمان می‌فهمد که از خیس کردن و مالیدن و فشردن پشم‌ها می‌تواند نمد درست کند.» بابا به سر بی‌مویس دست می‌کشید و می‌گفت: «ولی من اصلاً دوست ندارم پسرم بزرگ شد، نمدمال شود.» مامان پشت چشم نازک می‌کرد و از بابا رو برمی‌گرداند: «پسر سلیمان نمدمال معمولی نبود. هنوز خیلی جاها او را خدای نمد و رئیس همهٔ نمدمال‌ها می‌دانند.» بابا هم برای این‌که دل مامان را نشکند، اسم بچه را یزدان به معنای خدا گذاشت.»

«هالَه‌کی مادربزرگم است؛ مادرِ پدرم. در تمام این یازده سال، یک‌بار هم او را ندیده بودم. مامان دوست نداشت هیچ‌کدام‌مان به دیدنش برویم. می‌گفت: «پیرزن اگر عقل درست‌وحسابی داشت، وسط آن‌همه روح و جنازه زندگی نمی‌کرد که این‌جور انگشت‌نمای بقیه بشود.» آن شب وسط قبرستان، همین که صدایش را شنیدم، فهمیدم خودش است. مردم «عروس سنادره» صدایش می‌کردند. سنادره بزرگ‌ترین و قدیمی‌ترین قبرستان شهر است؛ همانی که نصف‌شب، بابا بی‌هیچ حرفی من و یزدان را به آن‌جا برد و خودش رفت توی قبر. همیشه فکر می‌کردم این اسم را برای مسخره‌کردن هالَه‌کی رویش گذاشته‌اند، اما همین که سرم را بلند کردم و در نور کم فانوس دیدمش، فهمیدم از عروس بودن فقط یک تاج کم دارد. پوست صورتش صاف و روشن بود و هیچ چین‌وچروکی نداشت. از چیزی که فکر می‌کردم خیلی جوان‌‌تر به نظر می‌آمد. اگر نمی‌دانستم مادربزرگم است، حتماً فکر می‌کردم از مامان هم جوان‌تر است. پیراهن سفید پُرچینش در تاریکی شب می‌درخشید و همراه باد تکان می‌خورد. لب‌های کوچک و باریکش قرمز و چشم‌های درشتش سورمه‌کشیده بود. مژه‌های بلند و فِردارش چشم‌های سیاهش را سیاه‌تر نشان می‌داد.»

«چشم‌هایم را که باز کردم، دست‌هایش را دیدم که سیاه بودند و بزرگ با رگ‌های آبی برجسته‌ای که زیرپوست چروکیده‌اش باد کرده و برآمده بودند. زیر ناخن‌های بلند پُر از چرک و کثافت بود و وقتی می‌خواست پردهٔ دور تخت را کنار بزند، ناخنش به گوشهٔ تور گیر کرد و آن را نخ‌کش کرد. همان‌طور که دراز کشیده بودم، خودم را روی تخت عقب کشیدم و به دیوار پشت‌سرم چسبیدم که عین کوره داغ بود. از پشت توری می‌توانستم صورتش را خوب ببینم، اما معلوم بود قدش کوتاه و شانه‌هایش افتاده است. هیچ شباهتی به هالَه‌کی دیشب نداشت، جای بوی گل‌ شب‌بو که آن‌قدر دوستش داشتم، بوی دود و آتش می‌داد. قلبم از همیشه تندتر می‌زد و خون را با فشار به مغزم می‌فرستاد. پرده که کنار رفت، چشم‌هایم را از ترس بستم. چیزی نمی‌دیدم، اما صداها بلندتر شده بود؛ انگار هزار نفر با هم حرف می‌زدند، به قول مامان مثل حمام زنانه بود. یک‌دفعه یاد یزدان افتادم و این‌که از شب قبل تا آن موقع پیش هالَه‌کی بود و هیچ خبری از او نداشتم. آن لحظه هم صدایش را نمی‌شنیدم. فکر کردم حتماً خواب است و خیالم کمی راحت شد. نمی‌دانستم ساعت چند است. سرم را روی بالش بالا کشیدم و چشم‌هایم را کمی باز کردم تا شاید بتوانم از لای پرده، پنجره را ببینم و بفهمم چه وقت از روز است.»

خلاصهٔ رمان عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه‌ای‌:

سنادره نام قبرستانی متروک است که ماهرخ برای اولین‌بار در تولد 11 سالگی‌اش قدم به آن می‌گذارد. او همان‌طور که برادر چند روزه‌اش را محکم بغل کرده، پدرش را می‌بیند که زیر نور کم‌رنگ فانوس در یکی از قبرها فرو می‌رود و گربهٔ سیاهی با دُم درازش روی قبر را با سنگی فیروزه‌ای می‌بندد. حالا پدر و مادر ماهرخ در دنیای غریب جن‌ها گیر افتاده‌اند و او می‌خواهد پدرومادرش را از این دنیای غریب بازگرداند و مجبور می‌شود برای این کار با جن‌هایی که به دنبال چشم و دست آدم‌ها هستند تا جای خالی بدن خودشان را پُر کنند، معامله کند. این بسیار عجیب است چون پدرش چشم چپ خود را به یادگار برای روز مبادا به ماهرخ سپرده بود؛ چرا پدرش این کار را کرده بود؟ بچه‌هایی در این داستان هستند که در پارک از قصد خودشان را زخمی می‌کنند تا روح «دکتر پاول» به سراغشان برود و دردشان را دوا کند. پیرمردی در این داستان مسئول چرخ‌و‌فلک‌گردانی است و مخاطب با عروسکی یک‌چشم روبه‌رو می‌شود که دکهٔ بلیط فروشی‌ای دارد و هیچ‌کس در شلوغی پارک حواسش به دست‌های او نیست که جای انگشت، سُم دارد.

اگر از خواندن کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه‌ای لذت بردید، از مطالعۀ کتاب‌های زیر نیز لذت خواهید برد:

• کتاب وقتی کسی درختهای چهارباغ را بشمارد اثر دیگری از فاطمه سرمشقی نویسندهٔ ایرانی است. چهارباغ پر از قصه است، قصه‌هایی که کسی جز اهالی آن‌ها را باور نمی‌کرد و اگر به گوش غریبه‌ای می‌رسید لب ور می‌چید که روزگار این قصه‌ها و حکایت‌ها گذشته و آن‌قدر داستان به پیش می‌رود که کسی جرئت نمی‌کند دیگر داستانی را برای کسی تعریف کند.

• کتاب ادریس و مترسکهای تاریکُلا اثر دیگری از فاطمه سرمشقی نویسندهٔ ایرانی است. این کتاب داستان پسری به نام شهاب‌الدین است که در زنجان و در روستای سهرورد به دنیا می‌آید. با به دنیا آمدن این پسر، فلسفه‌ای تازه نیز به نام فلسفهٔ اشراق آغاز می‌شود. او برای بیان افکارش، از داستان و تمثیل بهره برده و با زبانی شاعرانه و خیال انگیز از سیمرغ، عقل سرخ، هدهد و گوهر شب چراغ سخن می گوید. این کتاب با الهام از رساله های صفیر سیمرغ، لغت موران، فی حاله الطفولیه و آواز پر جبرئیل سهروردی نوشته شده است.

دربارۀ فاطمه سرمشقی‌: نویسندهٔ کتاب عروس سنادره و راز قبرهای فیروزه‌ای

عروس سنادره و راز قبرهاي فيروزه اي

فاطمه سرمشقی نویسندهٔ داستان‌های کودک و نوجوان، در 1357 به دنیا آمد. از کودکی داستان‌نویسی را شروع کرد و مطالعه را در نوجوانی با خواندن کتاب‌های تاریخی بزرگسال ادامه داد. اولین داستانش در سال 1386 منتشر شد و از آن روز به بعد به نوشتن داستان‌های مختلف برای کودکان و نوجوانان می‌پردازد. از دیگر آثار او می‌تواند به «مجموعهٔ سه جلدی دوغدو»، «راز نقاشی‌های مانی»، «وقتی مهربانی به صورتت چنگ می‌زند»‌، «سیمرغ پدربزرگ من بود»، «ققنوس همین‌جاست» و «ادریس و مترسک‌های تاری‌کلا» اشاره کرد.

نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی