مسکوی کوچک افغانستان

(0)

1,450,000ریال

1,305,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
32

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب مسکوی کوچک افغانستان

انتشارات سوره مهر منتشر کرد:
مسکوی کوچک افغانستان بر اساس زندگی «نجیبه اصغری» مادر «احمد شکیب احمدی» از شهدای لشکر فاطمیون است. کتاب شرح زندگی و مشقت‌های بانویی است که به دلیل وضعیت متلاطم زندگی در زادگاهش، دایم در میان کشورهای افغانستان و پاکستان و ایران در سفر است و ابتدا اعضای خانواده‌اش را در جنگ‌های افغانستان از دست می‌دهد […]

مسکوی کوچک افغانستان بر اساس زندگی «نجیبه اصغری» مادر «احمد شکیب احمدی» از شهدای لشکر فاطمیون است.

کتاب شرح زندگی و مشقت‌های بانویی است که به دلیل وضعیت متلاطم زندگی در زادگاهش، دایم در میان کشورهای افغانستان و پاکستان و ایران در سفر است و ابتدا اعضای خانواده‌اش را در جنگ‌های افغانستان از دست می‌دهد و در ادامه، احمد تنها پسرش را هم در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) فدا می‌کند.

داستان از خانه کودکی نجیبه در کابل آغاز می‌شود و در ادامه به نسل‌کشی قوم هزاره و شهادت خانواده نجیبه می‌رسد و تا آن جا ادامه پیدا می کند که احمد تنها امید و انگیزه زندگی نجیبه تصمیم می‌گیرد برای حضور در جبهه سوریه درس و دانشگاه را در کابل رها کند و به ایران بیاید. در نهایت شهید شکیب احمدی در سال 1395 به سوریه اعزام می‌شود و دو سال بعد به شهادت می‌رسد.

کتاب سراسر واگویه‌های مادرانه است که نگرانی و عشق یک مادر به تنها فرزندش را به تصویر می‌کشد.«مسکوی کوچک افغانستان» در 45 فصل، 232 صفحه و با شمارگان 1250نسخه با قیمت 145 هزار تومان در بازار کتاب و دسترس علاقمندان قرار دارد.

بریده‌ای از کتاب مسکوی کوچک افغانستان
«سعی کردم چشم‌هایم را ببندم و بخوابم. اما هرچه به پلک‌هایم فشار آوردم خواب به چشمانم نیامد. کمی که از دردم کاسته شد، چشم گشودم. احمدم غرق کتاب بود. صدایش زدم احمد جان چه می‌خوانی؟ نمی‌خوای بخوابی؟کتاب را بست و لبخند روی لبش آمد.– زندگانی حضرت زینب(س). از جایش بلند شد و به تختم نزدیک شد.– مادر یک چیز جالب!– چی مادرجان؟– شما مثل حضرت زینب هم دختر شهید هستید، هم خواهر شهید.کمی مکث کرد.– ان شاالله مادر شهید هم می‌شوی.دوباره درد به سرم چنگ انداخت. خشم تمام وجودم را پر کرد.– احمد همین فردا با من بر می‌گردی! برو وسایلت را جمع کن.خنده‌ی چاپلوسانه روی صورتش آورد و به من نزدیک شد. دست‌هایم را گرفت و بوسه باران کرد.– مامان شوخی کردم. کو تا شهادت!!! شهادت لیاقت می‌خواد که ما نداریم.فردای آن روز برگشتم، اما دلم را هم در حرم بانوی دمشق جا گذاشتم.»

فروشگاه اینترنتی 30بوک

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی