دل‌شکستگان
تخفیف

%10

دل‌شکستگان

(2)

330,000ریال

297,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
271

علاقه مندان به این کتاب
1

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
1

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب دل‌شکستگان

افسانه ـ افسانه... صدای نرگس‏خانم از تو حیاط به گوش می‏رسید. با وجود غم زیادی كه رو قلبم سنگینی می‏كرد جوابشو دادم: ـ بله نرگس‏خانم. تو اتاقم، امری داشتین؟ ـ آره عزیزم. بیا واسه بچه‏ات شیر آوردم، واسه خودتم یه مقدار میوه و شیرینی. ـ دست شما درد نكنه، راضی به زحمت نبودم. - چه زحمتی عزیزم، بگیر بخور حداقل جون داشته باشی اون طفل معصوم روتر و خشك كنی. به طرف در اتاق رفتم و اونو باز كردم و با تشكر ظرف میوه و شیرینی رو همراه با شیشه شیر از دست اون پیرزن مهربون گرفتم و دوباره داخل اتاق خزیدم. شیشه شیر و پس از این كه امتحان كردم داغ نیست، تو دهن دختركم گذاشتم و اونم شروع به مكیدن كرد كه پس از بیست دقیقه خوابش برد. خودمم در حالی كه پتوی كوچیكشو روش انداختم پیشونیشو بوسیدم و به طرف پنجره رفتم، خیلی وقته كه دارم به همه چیز و همه كس فكر می‏كنم، به خودم، دخترم، شوهرم و پدر و مادرم. به زجرهایی كه كشیدم، به دردهایی كه تحمل كردم و به لحظاتی كه در تنهایی و بی‏كسی گذشت. نمی‏دونم اگر نرگس‏خانوم نبود، حالا من و دختركم كجا بودیم، نمی‏دونم، شایدم یا گوشه پارك و مسجد بودیم یا گوشه خیابون از سرما مرده بودیم. نگران خودم نبودم، من مدتها بود كه مرده بودم ولی این طفل معصوم چه گناهی كرده بود. سرگردون و پریشان كنار پنجره ایستادم و به حیاط زل زدم. الان یك ماهی می‏شه كه خونه نرگس‏خانومم. دوست داشتم همین جا می‏موندم و به خاطر سرپناهی كه بهم داده كلفتی‏شو می‏كردم ولی چند وقتی می‏شه كه سنگینی نگاه اسد پسر نرگس‏خانومو روی خودم حس می‏كنم. چند سالی می‏شه كه به قهر از مادرش جدا شده بود و با زن و بچه‏اش زندگی مستقلی واسه خودش فراهم كرده بود، ولی دو هفته بعد از ورود من به این خونه سر و كله اونم پیدا شد، شاید اینم از بدشانسی من بود، همین كه فهمید یه زن تنهام كه به مادرش پناه آوردم رفت و اومدش به خونه مادرش بیشتر شد و با نگاهاش اذیتم می‏كرد. چیكار باید می‏كردم؟ می‏گفتم خونه مادرت نیا، بخصوص پیرزن كه با دیدنش چنان ذوقی می‏كرد كه بیا و ببین، طفلك خبر نداشت پسرش به خاطر چیز دیگه‏ای می‏اومد خونه‏اش نه عیادت از مادر پیرش. به خاطر همین فكر می‏كنم دیگه موندن من تو این خونه جایز نیست. دلم نمی‏خواد بعد از این همه محبتی كه در حق من و بچه­ا‏م كرده بهش بگم كه پسرش بهم نظر بد داره، نمی‏دونم چی كار كنم؟ یه زن هجده ساله كه نه پول داره، نه تحصیلات و نه خونواده‏ایی كه ازش حمایت كنه، تو این شهر بزرگ پر از گرگ چی‏كار می‏تونه بكنه؟ پامو كه از خونه بزارم بیرون باید پا رو شرافت و نجابتم بزارم و برای سیر كردن شكم خودم و دخترم تن‏فروشی كنم. تازه اگر شانس بیارم و مرضی چیزی نگیرم و گوشه خیابونها نمیرم. ای كاش می‏تونستم خودمو از این منجلاب نجات بدم. چند روز پیش به طور ناگهانی از كنار یه پرورشگاه كه چند خیابون پایین‏تر از اینجا بود رد شدم و یه فكری مثل خوره به جونم افتاد. ولی من یه مادرم چطور می‏تونم دل از بچه خودم بكنم. ای وای دختركم، شیرینكم، یعنی برای همیشه ازش جدا شم؟ نه این امكان نداره، ولی شاید این طور بهتر باشه، شاید مجبور نباشه دیگه بدبختی و گرسنگی بكشه، شاید این طور خوشبخت بشه، البته اگه خوشبختی در انتظارش باشه. یه نگاه به بچه ا‏م انداختم، انگار چند تا از فرشته‏ها داشتند تو خواب باهاش حرف می‏زدند كه گهگداری یه لبخند شیرین می‏زد. الهی مادر قربون اون خنده‏اش بره، الهی مادر پیش مرگش بشه كه نتونست زندگی خوبی واسش فراهم كنه. نمی‏دونم چند ساعت بود كه كنار پنجره ایستاده بودم و داشتم گریه می‏كردم. دیگه تحمل ندارم. تحمل این همه رنج و بدبختی رو ندارم. رفتم و به آرامی كنارش دراز كشیدم. چندین بار صورت قشنگشو بوسیدم. خواب بود ولی من شروع كردم به درد دل كردن باهاش: پانزده سال بیشتر نداشتم كه مادرم بخاطر عیاشی‏ها و خوش گذرونی‏های پدرم سكته كرد و مرد، آخه بابام معتاد بود، اوایل هر چند شب یك بار دوستا و رفقاشو تو خونه جمع می‏كرد و بساط مواد و مشروبشون رو به راه بود. ولی كم‏كم این كار تبدیل به یك عادت شد، عادتی كه اگه یك شب قطع می‏شد شیشه‏ها و ظرف و ظروف خونه بود كه یكی بعد از دیگری شكسته می‏شد. مامان طفلكم خیلی در برابرش مقاومت كرد و سعی می‏كرد اونو از راهی كه میره منصرف كنه ولی بی‏فایده بود، پدرم اگه می‏خواست دیگه نمی‏تونست اعتیادش رو كنار بزاره. مامان اما به خاطر من و آینده من صبر كرد، سوخت و ساخت، تو خونه‏های مردم كلفتی می‏كرد تا بتونه شكم خودش و بچه‏اش رو سیر كنه. تازه اگه یه وقتایی یه خرده پول پس انداز می‏كرد پدرم به زور و ضرب مشت و لگد اونو ازش می‏گرفت و خرج موادش می‏كرد. همه اینا واسه مامان تا وقتی كه یه خونه قدیمی و كوچیك تو پایین شهر داشتیم، قابل تحمل بود. ولی وقتی بابا یك شب خمار و خراب از در وارد شد و گفت: كه خونه رو به خاطر این كه پول مواد نداشته فروخته دیگه غیر قابل تحمل شد، مامان جیغ می‏كشید و فریاد می‏زد كه چرا این كارو كرده ولی پدرم در حالی كه موهاشو گرفت و اونو به یك سمت پرت كرد گفت: كه خونه خودشه و ربطی به اون نداره. بعد از اون شب پدرم به مدت چند ماه گم و گور شد. ما هم با فروش یك مقدار از اساس خونه تونستیم پول پیش یك اتاق كوچیك تو یه خونه دراندشت كه دور تا دورش اتاق بود و مستاجر، جور كنیم.درسته كه خونمون قدیمی و كوچیك بود، ولی حداقل خوبی كه داشت این بود كه در خونه‏های مردم نبودیم و مامان بیچارم مجبور نبود به خاطر تهیه اجاره همون یك اتاق بیشتركار كنه.رفتن به اون اتاق همان و مُردم مادرم همان. شبی كه مادرم فوت كرد و هرگز از یاد نمی‏برم. جیغ می‏كشیدم و صورتمو چنگ می‏انداختم، با جیغ و فریاد من همسایه‏ها باخبر شدن و زنگ زدن به اورژانس ولی وقتی مامان به بیمارستان رسید ، دیگر كار از كار گذشته بود، بدن مادرم سرد شده بود، مثل قطب. چند ساعتی رو نیمكت بیمارستان نشستم و مثل ابر بهاری گریه كردم. رئیس بیمارستان وقتی فهمید من یه دختر تنها و فقیرم ترتیب اینو داد كه شهرداری جنازه مادرمو خاك كنه. روزی كه دو نفر از مأمورای شهرداری اومدن و مادرم رو كه داخل یه كفن سفید پیچیده شده بود به خاك سپردن هیچ وقت از یادم نمی‏ره. نمی‏دونستم باید به خاطر پرواز مادرم گریه می‏كردم یا به خاطر خلاص شدنش از دست اون همه رنج و بدبختی می‏خندیدم؟

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی