نظر خود را برای ما ثبت کنید
افسانه ـ افسانه... صدای نرگسخانم از تو حیاط به گوش میرسید. با وجود غم زیادی كه رو قلبم سنگینی میكرد جوابشو دادم: ـ بله نرگسخانم. تو اتاقم، امری داشتین؟ ـ آره عزیزم. بیا واسه بچهات شیر آوردم، واسه خودتم یه مقدار میوه و شیرینی. ـ دست شما درد نكنه، راضی به زحمت نبودم. - چه زحمتی عزیزم، بگیر بخور حداقل جون داشته باشی اون طفل معصوم روتر و خشك كنی. به طرف در اتاق رفتم و اونو باز كردم و با تشكر ظرف میوه و شیرینی رو همراه با شیشه شیر از دست اون پیرزن مهربون گرفتم و دوباره داخل اتاق خزیدم. شیشه شیر و پس از این كه امتحان كردم داغ نیست، تو دهن دختركم گذاشتم و اونم شروع به مكیدن كرد كه پس از بیست دقیقه خوابش برد. خودمم در حالی كه پتوی كوچیكشو روش انداختم پیشونیشو بوسیدم و به طرف پنجره رفتم، خیلی وقته كه دارم به همه چیز و همه كس فكر میكنم، به خودم، دخترم، شوهرم و پدر و مادرم. به زجرهایی كه كشیدم، به دردهایی كه تحمل كردم و به لحظاتی كه در تنهایی و بیكسی گذشت. نمیدونم اگر نرگسخانوم نبود، حالا من و دختركم كجا بودیم، نمیدونم، شایدم یا گوشه پارك و مسجد بودیم یا گوشه خیابون از سرما مرده بودیم. نگران خودم نبودم، من مدتها بود كه مرده بودم ولی این طفل معصوم چه گناهی كرده بود. سرگردون و پریشان كنار پنجره ایستادم و به حیاط زل زدم. الان یك ماهی میشه كه خونه نرگسخانومم. دوست داشتم همین جا میموندم و به خاطر سرپناهی كه بهم داده كلفتیشو میكردم ولی چند وقتی میشه كه سنگینی نگاه اسد پسر نرگسخانومو روی خودم حس میكنم. چند سالی میشه كه به قهر از مادرش جدا شده بود و با زن و بچهاش زندگی مستقلی واسه خودش فراهم كرده بود، ولی دو هفته بعد از ورود من به این خونه سر و كله اونم پیدا شد، شاید اینم از بدشانسی من بود، همین كه فهمید یه زن تنهام كه به مادرش پناه آوردم رفت و اومدش به خونه مادرش بیشتر شد و با نگاهاش اذیتم میكرد. چیكار باید میكردم؟ میگفتم خونه مادرت نیا، بخصوص پیرزن كه با دیدنش چنان ذوقی میكرد كه بیا و ببین، طفلك خبر نداشت پسرش به خاطر چیز دیگهای میاومد خونهاش نه عیادت از مادر پیرش. به خاطر همین فكر میكنم دیگه موندن من تو این خونه جایز نیست. دلم نمیخواد بعد از این همه محبتی كه در حق من و بچهام كرده بهش بگم كه پسرش بهم نظر بد داره، نمیدونم چی كار كنم؟ یه زن هجده ساله كه نه پول داره، نه تحصیلات و نه خونوادهایی كه ازش حمایت كنه، تو این شهر بزرگ پر از گرگ چیكار میتونه بكنه؟ پامو كه از خونه بزارم بیرون باید پا رو شرافت و نجابتم بزارم و برای سیر كردن شكم خودم و دخترم تنفروشی كنم. تازه اگر شانس بیارم و مرضی چیزی نگیرم و گوشه خیابونها نمیرم. ای كاش میتونستم خودمو از این منجلاب نجات بدم. چند روز پیش به طور ناگهانی از كنار یه پرورشگاه كه چند خیابون پایینتر از اینجا بود رد شدم و یه فكری مثل خوره به جونم افتاد. ولی من یه مادرم چطور میتونم دل از بچه خودم بكنم. ای وای دختركم، شیرینكم، یعنی برای همیشه ازش جدا شم؟ نه این امكان نداره، ولی شاید این طور بهتر باشه، شاید مجبور نباشه دیگه بدبختی و گرسنگی بكشه، شاید این طور خوشبخت بشه، البته اگه خوشبختی در انتظارش باشه. یه نگاه به بچه ام انداختم، انگار چند تا از فرشتهها داشتند تو خواب باهاش حرف میزدند كه گهگداری یه لبخند شیرین میزد. الهی مادر قربون اون خندهاش بره، الهی مادر پیش مرگش بشه كه نتونست زندگی خوبی واسش فراهم كنه. نمیدونم چند ساعت بود كه كنار پنجره ایستاده بودم و داشتم گریه میكردم. دیگه تحمل ندارم. تحمل این همه رنج و بدبختی رو ندارم. رفتم و به آرامی كنارش دراز كشیدم. چندین بار صورت قشنگشو بوسیدم. خواب بود ولی من شروع كردم به درد دل كردن باهاش: پانزده سال بیشتر نداشتم كه مادرم بخاطر عیاشیها و خوش گذرونیهای پدرم سكته كرد و مرد، آخه بابام معتاد بود، اوایل هر چند شب یك بار دوستا و رفقاشو تو خونه جمع میكرد و بساط مواد و مشروبشون رو به راه بود. ولی كمكم این كار تبدیل به یك عادت شد، عادتی كه اگه یك شب قطع میشد شیشهها و ظرف و ظروف خونه بود كه یكی بعد از دیگری شكسته میشد. مامان طفلكم خیلی در برابرش مقاومت كرد و سعی میكرد اونو از راهی كه میره منصرف كنه ولی بیفایده بود، پدرم اگه میخواست دیگه نمیتونست اعتیادش رو كنار بزاره. مامان اما به خاطر من و آینده من صبر كرد، سوخت و ساخت، تو خونههای مردم كلفتی میكرد تا بتونه شكم خودش و بچهاش رو سیر كنه. تازه اگه یه وقتایی یه خرده پول پس انداز میكرد پدرم به زور و ضرب مشت و لگد اونو ازش میگرفت و خرج موادش میكرد. همه اینا واسه مامان تا وقتی كه یه خونه قدیمی و كوچیك تو پایین شهر داشتیم، قابل تحمل بود. ولی وقتی بابا یك شب خمار و خراب از در وارد شد و گفت: كه خونه رو به خاطر این كه پول مواد نداشته فروخته دیگه غیر قابل تحمل شد، مامان جیغ میكشید و فریاد میزد كه چرا این كارو كرده ولی پدرم در حالی كه موهاشو گرفت و اونو به یك سمت پرت كرد گفت: كه خونه خودشه و ربطی به اون نداره. بعد از اون شب پدرم به مدت چند ماه گم و گور شد. ما هم با فروش یك مقدار از اساس خونه تونستیم پول پیش یك اتاق كوچیك تو یه خونه دراندشت كه دور تا دورش اتاق بود و مستاجر، جور كنیم.درسته كه خونمون قدیمی و كوچیك بود، ولی حداقل خوبی كه داشت این بود كه در خونههای مردم نبودیم و مامان بیچارم مجبور نبود به خاطر تهیه اجاره همون یك اتاق بیشتركار كنه.رفتن به اون اتاق همان و مُردم مادرم همان. شبی كه مادرم فوت كرد و هرگز از یاد نمیبرم. جیغ میكشیدم و صورتمو چنگ میانداختم، با جیغ و فریاد من همسایهها باخبر شدن و زنگ زدن به اورژانس ولی وقتی مامان به بیمارستان رسید ، دیگر كار از كار گذشته بود، بدن مادرم سرد شده بود، مثل قطب. چند ساعتی رو نیمكت بیمارستان نشستم و مثل ابر بهاری گریه كردم. رئیس بیمارستان وقتی فهمید من یه دختر تنها و فقیرم ترتیب اینو داد كه شهرداری جنازه مادرمو خاك كنه. روزی كه دو نفر از مأمورای شهرداری اومدن و مادرم رو كه داخل یه كفن سفید پیچیده شده بود به خاك سپردن هیچ وقت از یادم نمیره. نمیدونستم باید به خاطر پرواز مادرم گریه میكردم یا به خاطر خلاص شدنش از دست اون همه رنج و بدبختی میخندیدم؟
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.