عروس ناخواسته

عروس ناخواسته

(1)

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
794

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب عروس ناخواسته

استاد نگاهی به ساعتش انداخت. وقت تمام شده بود و باید کلاس را تعطیل می­کرد. رو به دانشجویان گفت: «بسیار خب، بقیه­اش بمونه برای جلسه بعد. به سلامت.» دانشجویان با سر و صدا وسایلشان را جمع کردند و یکی پس از دیگری کلاس را به قصد منزل ترک کردند. توتیا هم وسایلش را جمع کرد و تقریباً آخرین نفری بود که از کلاس خارج شد. هنوز چند قدم دور نشده بود که صدایی از پشت سر به او سلام کرد. به طرف صاحب صدا برگشت و آراد را دید که کیف بدست پشت سرش ایستاده بود. لبخندی به روی پسرعمویش زد وگفت: «سلام، خوبی؟» آراد مثل همیشه لبخند برلب گفت: «مرسی، تو خوبی؟ عمو چه طوره؟» توتیا در کنار او قدم برداشت و در حالی که کنارهم به سوی حیاط دانشکده می­رفتند، گفت: «اونم خوبه، ممنون. از این ورا؟» - کلاس داشتم. عمداً موندم تا ببینمت. چند روز بود ندیده بودمت. - مرسی. دیگر به حیاط رسیده بودند. ­­‌مرتضی دوست آراد به او نزدیک شد و ضمن سلام و احوالپرسی با توتیا، گفت: «دخترعمو، پسر عمو خوب خلوت کردید.» و رو به آراد گفت: «مرد حسابی، نیم ساعته جلوی در منتظرتم. منو کاشتی دم در داری گپ می­زنی؟» آراد خندید و گفت: «ببخشید، اصلاً یادم نبود تو منتظرمی! الان میام.» مرتضی رو به توتیا گفت: «اگه مسیرتون به ما می­خوره برسونیمتون.» توتیا خجالتزده گفت: «ممنون، مزاحمتون نمی­شم.» به جای مرتضی آراد گفت: «مزاحم نیستی. بیا بریم تا یه مسیری می­رسونیمت.» توتیا تشکر کرد و گفت: «تعارف نمی­کنم. می­خوام برم چندتایی کتاب بخرم.» - باشه هر طور راحتی. مزاحمت نمی­شم. به عمو هم سلام برسون. - مرسی تو هم خیلی سلام برسون. آراد کنار مرتضی قرارگرفت تا همراهش برود. در همان حال گفت: «بریم مرتضی.» مرتضی رو به توتیا گفت: «خوشحال شدم دیدمتون.» توتیا تشکر کرد و گفت: «منم همین­طور.» آراد گفت: «راستی به عمو بگو آراد گفت، قولت یادت نره، من هنوزم منتظرم به قولش وفا کنه.» - چه قولی؟ - خودش می­دونه. - باشه. برو دیگه دوستت عجله داره. - باشه فعلاً خداحافظ تا فردا. - به سلامت. مرتضی هم خداحافظی کرد و با هم دور شدند. چند قدم که رفتند آراد برگشت و برای او دست تکان داد. توتیا هم برایش دست تکان داد و به سمت درب خروجی رفت تا برای تهیه کتابهایش به فروشگاههای اطراف دانشکده سری بزند. همیشه با دیدن آراد دلش بی­قرار می­شد. از علاقه او به خودش باخبر بود. می­دانست که آراد جایی در اعماق قلبش را به او اختصاص داده است، اما سعی می­کرد در برخورد با او نهایت دقت را بکند و خود را بی­تفاوت به این مسئله نشان می­داد. چون خانواده پدریش روابط چندان خوبی با او و پدرش نداشتند.

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی