نظر خود را برای ما ثبت کنید
به پدربزرگش گفته بود: «چرا نمی ری آرایشگاه بابابزرگ؟» و او نیش خندی زده بود و گفته بود: «من که تازه رفتم.» گفته بود: «اما بابابزرگ می دونی آخرین باری که رفتی و ریش تو زدی کی بود؟» گفته بود: «دیروز...» میم گفته بود: «نه بابابزرگ... پارسال بود... یادت نیست؟» و او آهی کشیده بود و گفته بود: «هی ی ی ی ی... جوونی... کجایی که یادت بخیر...» و پاکت سیگار بهمن اش را درآورده بود و یکی گیرانده بود. میم گفته بود: «سیگار پنجاه و هفت نداشتن بابابزرگ، واسه همین برات بهمن گرفتم.» می دانست پدربزرگ همیشه پنجاه و هفت می کشید. پدربزرگ گفته بود: «نه... یادم نمیاد که غیر سیگار بهمن چیز دیگه ای کشیده باشم.» میم از خیرش گذشته بود. پدربزرگ خیلی چیزها از یادش رفته بود. چه فایده داشت اذیت اش کند!... از داستان «دغدغه های مرحوم میم بزرگ و پسرش»
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.