نظر خود را برای ما ثبت کنید
زنگ دوم که تعلیمات دینی داشتیم تمام شد و ریحانه و طاهره تا حدودی توانسته بودند خنده را روی لبهایم بیاورند، مرتب میگفتند: ـ بابا، آقای قائمی آدم چنان بدی هم نیست. ولی من ول کن ماجرا نبودم و گفتم: ـ حالا ببین چه حالی من از این بگیرم. بار اولش نیست که منو کوچیک میکنه و غرورم رو به بازی میگیره. ریحانه كه تا حالا سكوت كرده بود زیرچشمی به من نگاه كرد و با اخمی ساختگی كه برای نشان دادن جدیتش بود به من زل زد و گفت: - مژده، دیگه خیلی داری پیازداغش رو زیادمیكنی! آخه بیچاره آقای قائمی كی تو رو كوچیك كرد؟ اون كه همیشه در حال بخشیدن توست! این از جریان امروز كه اگر من جایش بودم واكنش شدیدتری نشون میدادم و اون هم مال جریان از درخت بالا رفتن جنابعالی كه باعث كلی آبروریزیمان شد كه باز هم گذشت كرد و به خانم اقبالی چیزی نگفت؛ بگذریم از خیلی جریانهای دیگه كه نمیخوام زیاد شرمندهات بكنم. چپ چپ و خیره بهش نگاه كردم و محكم زدم توی سرش و گفتم: - آدم فروش! سریع موضع عوض میكنی، آره! من از اولش هم میدونستم تو آدم بشو نیستی و مثل روزهای فصل بهار قابل پیشبینی نیستی. طاهره هم به پشتیبانی از ریحانه درآمد و گفت: - اِه... مژده جون! چرا ناراحت میشی؟ عزیزم، دوتاتون مثل هم آدمفروش هستید چرا ناراحت میشی. خندید و كولهپشتیاش را توی بغلش گرفت و از كلاس فرار كرد. من و ریحانه دنبالش دویدیم و گفتیم: - دِه... اگر راست میگی وایسا جوابت رو بشنو منافق! ریحانه كه از خنده ریسه رفته بود گفت: - مژده، آخی گناه داره طفلی! كیفش رو هم با خودش برده كه بلایی سرش نیاری. من كه با یادآوری چند روز پیش كه چه بلایی سر كیف ریحانه آورده بودیم پوكیدم به خنده و گفتم: - آره این طاهرهی مارمولك از تو زرنگتره، یادته چند روز پیش كه تو فرار كردی و كیفت رو جا گذاشتی از كولهپشتی نازنینت كه از تمیزی برق میزد چیزی جز یك كولهپشتی خاكی و گچی چیزی نمونده بود. وای خدای من، چهقدر قیافهی تو خندهدار بود وقتی به كلاس برگشتی و كیفت رو اونطور دیدی. چهقدر شوكه شدی و با اون چهرهی وارفته مرتب حرص میخوردی كه چرا این بلا رو سر كولهپشتیات آوردیم و افسوس میخوردی كه چرا فرار كردی و هر بار هی میگفتی، مژده اگر كتك میخوردم خیلی بهتر از این صحنهی ناگوار بود... چهقدر بهت خندیدیم. - آه بسه دیگه! خیلی كار خوبی كردی داری با ذوق هم تعریف میكنی؟ شقالقمر كردی دیوونه؟
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.