هنگامه سکوت

هنگامه سکوت

(1)

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
149

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب هنگامه سکوت

مهتاب با چینی در پیشانی گفت: - نسترن، باز تا رسیدیم شروع کردی! لازم نکرده جایی بری! علی گفته بیرون نره. نسترن رو به مادربزرگش کرد، ولی به مادرش جواب داد: - عزیز جون، بگو اذیت نکنه دیگه، مامان خانم! من دارم می­رم به عزیز کمک کنم. عزیز خانم گفت: - مادر جون، بذار بیاد، من مراقب هستم، تازه تنها که نیست من باهاش هستم، خدا رو شکر دیگه برای خودش خانمی شده. مهتاب کلافه گفت: - مامان، کجا می­رین؟! - دارم می­رم خرید، برای سفره­ی هفت سین، ناسلامتی فردا عیدهِ. - باشه برین، ولی نبینم باز هم برنامه­ی پارک و تولد و... ترتیب بدی­ ها. - چشم، خیالتون راحت. - ببینیم و تعریف کنیم. وای که روزهای خوش چه زودگذرند، درست هجده سال داشتم و از غم دنیا بی‌خبر بودم، به راستی که بهترین­ها با من بودند. از آن شهر کوچک دنیایی خاطره در ذهن داشتم. خاطراتی که با کودکی­ام عجین شده بودند. از کودکی آن شهر را دوست داشتم و خوب می­دانستم که تنها دلیلش وجود پدربزرگ و مادربزرگم بود. آن­ها نیز به همان اندازه مرا دوست داشتند و به هم وابسته بودیم، خوب می­دانستم که گل نوه­هایشان بودم و از این جهت که بیشتر دوران کودکی­ام را با آن­ها سپری کرده بودم به من وابسته شده بودند.

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی