تولد دوباره یک عشق

(0)
نویسنده:

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
216

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب تولد دوباره یک عشق

- از همون موقع که تو واسه­ی شاهرخی کلاس می­ذاری. بابا عروسی کن برو سر خونه و زندگیت دیگه. نسرین هم به خنده افتاد. پری گفت: - قربون دهنت سارا! من که دلم واسه­­ی این بی‌چاره شاهرخی می­سوزه. بابا یه کم باهاش راه بیا. - اگه تو این­قدر دل رحمی، یه کمی از این دلسوزی رو خرج اون کامران بیچاره کن که دو ساله سرکاره. نسرین با شور و نشاط دخترها خودش هم به نشاط آمده بود. صدای باز شدن در همه را متوجه سمت دیگر اتاق کرد. دکتر بود به همراه دو پرستار. دکتر گفت: - سلام خانم سپاسی! حالتون چه­طوره؟ - به لطف شما خوبم. دکتر به توضیحات پرستارها خوب گوش داد و به پرونده‌ی نسرین نگاهی انداخت و گفت: - به نظرم ما با شما دیگه کاری نداریم. امیدوارم شما هم هیچ­وقت سر و کارتون به ما نیفته؛ اما به جناب پورعماد هم عرض کردم اگر مواظب خودتون نباشید، خدایی ناکرده باید عمل کنیم. اینه که سعی کنید در محیطی کاملاً آرام به دور از هیجان فعلاً خودتون رو تقویت کنید. بعد از این­که اکرم و سارا کارهای ترخیص نسرین را انجام دادند به خانه رفتند و نازنین با اسپندی که اکرم از قبل حاضر کرده بود در انتظار بود. وقتی نسرین از در وارد شد او را همچون دختری عزیز در آغوش کشید و خدا را شکر کرد و خیلی سریع از نسرین خواست تا بهبودی کامل در اتاقش استراحت کند. بعد از این­که نسرین را در تخت خودش خواباندند. سارا به اتاق خودش رفت. خسته بود و احتیاج داشت کمی با محمد صحبت کند. - الو سلام! - سلام عزیزم! خوب هستی؟ مادرت مرخص شد؟ - آره، خیلی خوبم، مامانم هم مرخص شده. خدا رو شکر حالش خوبه؛ اما باید خیلی ملاحظه کنه. چون دکترش می­گفت اگه مراقبت نکنه به عمل می‌رسه. ( با آن­همه خستگی، کمی شیطنت به سراغ سارا آمد و گفت:) « محمد تو این چند روز با خودم فکر می کردم اگه مامانم عمل جراحی بخواد از عبدالرئوف کمک بگیرم. » محمد با کمی مکث گفت: - حالا خدا رو شکر که به اون­جاها نکشید. در ثانی اگر هم این­طور می­شد مگه تو ایران کم جراح قلب خوب داریم که تو می­خواستی از عبدالرئوف کمک بگیری. دیگه نمی­خوام بهش فکر کنی حالا که به خیر گذشت. سارا پشت گوشی از حسادت محمد خنده­اش گرفته بود؛ اما محمد متوجه نشد. او دوشی گرفت و کمی به سر و وضعش رسید و به اتاق نسرین رفت. با تبسمی شیرین و با نگاهی در چشم نسرین گفت: - خیلی ترسوندیم مامان. - نترس عزیزم، من حالا حالاها با تو کار دارم. مگه به این زودی­ها از این دنیا دل می­کنم؟ ( بعد کمی لحن صداش جدی شد ) « سارا! دیگه وقتش رسیده که چیزهایی که یک عمر می­خواستی بدونی بهت بگم. » نسرین راست می­گفت. سارا همیشه دلش می­خواست از گذشته­ی نسرین همه چیز را بداند؛ اما حالا که نسرین می­خواست برایش بگوید، زیاد حس خوشایندی نداشت. فکر می­کرد شاید از مادرش چیزهایی بشنود که آرزو کند كه ای كاش هیچ­وقت نشنیده بود. چرا بعد از این­همه سال، حالا می­خواست نقاب از چهره­ی پدر او بردارد؟ سارا ترجیح می­داد پدرش ناشناخته باقی بماند تا این­که بشناسد و رنج ببرد. حتماً نسرین گذشته‌ی خوبی در مورد پدرش نداشته که هیچ­وقت دلش نمی­خواسته صحبتی بکند. این بود که با تردید گفت: - مامان، اصراری ندارم. یعنی دیگه الآن اصراری به شنیدن گذشته­های شما ندارم. اگه دلت نمی­خواد بگی، خودت رو اذیت نکن. نسرین فهمید که سارا را وحشت در بر گرفته، وحشت از شنیدن گذشته­ها. با لبخندی گفت: - نه عزیزم، گفتم وقتش رسیده. اگر تا به حال چیزی نمی­گفتم، نه این­که نخوام بگم، موقعش نبود. اکرم با سینی شام وارد شد. برای نسرین مقداری سوپ آورده بود و برای سارا خورش اسفناج و برنج. سارا گفت: - اکرم جون، سوپ بازم داریم؟ - آره عزیزم، می­رم برات می­یارم. - نه خیلی ممنون. اگه داریم خودم می­رم می­یارم. ( و پایین رفت. )

    • نوع کالا
    • دسته بندی
    • موضوع اصلی
    • موضوع فرعی
    • نویسنده
    • نشر
    • شابک
    • زبان کتاب
    • قطع کتاب
    • جلد کتاب
    • تعداد صفحه
    • وزن
    • نوبت چاپ
    • سال انتشار
    • فارسی
    • وزیری
    • شومیز
    • 460 صفحه
    • 518 گرم
    • 2
    • 1389

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی