نظر خود را برای ما ثبت کنید
مادرم با شنیدن صدای پدرم به خودش آمد و با دستپاچگی گفت: - نه علی، نیازی به دكتر نیست. سرماخوردگی كه دكتر نمیخواد، خوب میشم. پیش پای تو یك قرص خوردم، وقتی اثر كنه كمی از سر دردم كم میشه. میدانستم تحمل نشستن در آنجا برای مادرم مشكل است. به بهانهی درست كردن وسایل سفره دوباره به آشپزخانه برگشت. پدرم تا وقتی كه مادرم در آشپزخانه جا گرفت او را با نگاه بدرقه كرد و بعد رو به داریا گفت: - كارت چهطوره؟ راضی هستی بابا؟ - بله خیلی راضیام. تو این یكهفته كلی به چیزهایی كه میدونستم اضافه شده. ایكاش میتونستیم یك كار هم در همون شركت برای دریا دست و پا كنیم. - آخه بابا اینطور كه میگی امكانش نیست! مگه یك شركت نقشهكشی چند تا نقشهكش ساختمون میخواد؟ شما باید كم كم متوجه بشید كه همیشه و همه جا نمیتونید در كنار هم باشید. زندگی فراز و نشیبهای زیادی داره كه باعث میشه ما آدمها از هم دور بیفتیم. باید آمادگی اینو داشته باشیم. منو ندیدید، با تمام عشق و علاقهای كه به عزیز جون داشتم ولی ناچار شدم برای خطی كه زندگی برام مشخص كرده بود از اون علیرغم میل باطنیام جدا بشم. میدانستم در ذهن داریا، هنگامی كه با شنیدن اسم عزیز جون به من نگاه كرد چه میگذشت. او هم حس دلسوزی را در خود برای پدرم حس میكرد. پدرم ادامه داد: «آره بابا، اینه كه نباید زیاد به هم وابسته بشید. خواهر و برادر خوبه كه پشت و پناه همدیگه باشن؛ اما باید اینو هم بدونید كه همیشه اوضاع بر وفق مراد ما نیست. هر چه دلم خواست نه آن می شود هر چه خدا خواست همان میشود اینا رو میگم چون دارم میبینم شما دو تا خیلی به هم وابستهاید. انشاءا... كه همیشه بتونید در كنار هم خوش و شاد زندگی كنید؛ اما آدم باید احتمال همه چیز رو بده.» و بعد نگاه از ما گرفت به سمت آشپزخانه چشم دوخت و گفت: «بدری جان، اگه شامت حاضره بیار گرسنمه.» مادرم با سفره به هال برگشت. داریا به آشپزخانه رفت سینیای كه مادرم برای وسط سفره تدارك دیده بود را آورد و در وسط سفره چید. وقتی ماست و سبزی خوردن و آب را در سفره گذاشت و بشقابها را هم چید، مادرم با دیس مرغ و برنج به سر سفره آمد و گفت: - بفرما علی جان. مادرم كاسهی كوچكی سوپ كشید و به دست من داد. هیچ كدام از ما اشتهایی به غذا خوردن نداشتیم و این را پدرم متوجه شد و با نگاهی به مادرم گفت: - انگار قرصی كه خوردی هنوز اثر نكرده، میخوای بریم دكتر؟ تا سر شبه بهتره كه بریم، نصف شب به گرفتاری برمیخوریم. مادرم با نگاهی به من و داریا گفت: - نه بابا، گفتم كه چیزی نیست، خودش خوب میشه تو شامت رو بخور، مگه گرسنهات نبود؟ پدرم مشغول شام خوردن شد. ولی حس میكردم تمام حواسش به ما سه نفر است. بعد از چند قاشقی كه از غذایش خورد گفت: - چیزی هست كه من ازش بیخبرم؟! مادرم هراسان نگاهش را از بشقاب غذایش گرفت. و به چشمان پدرم دوخت. قلبم به شدت به تپش افتاده بود و از اضطراب بدنم میلرزید. پدرم دوباره گفت: «بدری به یاد ندارم سئوالی رو دوبار ازت پرسیده باشم.» مادرم با لكنت زبان گفت: - علی جان، شامت رو بخور بعد برات تعریف میكنم. پدرم قاشق و چنگال را در بشقاب رها كرد و گفت: - خوردم. حالا میخوام بشنوم. میدانستم بغضی شدید، مهمان گلوی مادرم است به طوریكه نمیتواند هیچ چیز بگوید. چهرهی مهربان پدرم نگران به نظر میرسید و با همان نگرانی گفت: «بدری این چه حركتیه؟ اگه باید چیزی رو بدونم خب بگید، فكر نمیكنید با این طرز رفتار هزار جور فكر راهی مغزم میكنید؟ شما سه تا چتون شده؟» و با نگاه پرسشگرش روی نگاه مادرم ماند. مادرم دیگر نتوانست خود را كنترل كند و در حالیكه سیل اشكهایش یک باره به پایین راهی شدند، گفت: - علی جان، عزیز جون به رحمت خدا رفت. قلبم مثل گنجشكی اسیر، به قفس سینهام میكوبید. غم از دست دادن عمه بلقیس از یك طرف و اینكه پدرم با آن قلب بیمارش آن غم را چگونه تحمل كند از طرف دیگر، باعث شد كه تب و بیماری خود را فراموش كنم. هر سه با چشمانی اشكبار فقط به پدرم چشم دوخته بودیم و او چشم از مادرم برنمیداشت. بعد از گذشت لحظاتی كه برای من ساعتها گذشت پدرم دستش را به روی قلبش گذاشت. من فریاد زدم: «بابا چی شد؟!» داریا دوید و قرصهای پدرم را آورد. مادرم با عجله و شتاب در حالیكه اشك میریخت قرصی را زیر زبان پدرم گذاشت. داریا او را آهسته به سمت عقب روی پاهای خودش كشاند تا كمی راحتتر نفس بكشد و بعد با صدایی شبیه به فریاد گفت: - مامان اینطوری حالش بدتر میشه، در عوض این همه گریه و زاری لااقل كمی آب قند بیار.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.