نظر خود را برای ما ثبت کنید
- غلط نکنم خودشه. حمید گوشی را برداشت به کنار شومینه رفت و گفت: - الو... و بعد از دقایقی با شخصی که آن طرف خط بود صحبت کرد، گوشی را قطع کرد و دوباره به جمع پیوست. کامران پرسید: - چی شد؟ شاگرد رو گرفتی یا نه؟ - آره، قرار شد که از پس فردا، یک روز در میون عصرها پسرش رو بیاره اینجا. و رو به الیاس گفت: «از نظر تو اشکالی نداره؟» الیاس لبخندی زد و گفت: - چه اشکالی میتونه داشته باشه؟ خوشحالم میشم اگه سر تو یه جورایی گرم بشه. حمید رو به رضا گفت: - دستت درد نکنه. رضا با حالتی بامزه دست را روی سینه گذاشت و گفت: - اختیار داری داش حمید، انجام وظیفه بود؛ اما مدیریت ایران خودرو رو هم فکرش هستم. نگران نباش همه چی رو بسپُر به من. حمید گفت: - بیمزهی بینمک. بَده میخوام تو رشتهای که درسش رو خوندم کار پیدا کنم؟ کامران رو ببین تو همون رشتهای که دوست داره کار هم میکنه، این طوری هم زودتر راه میاُفته هم دیگه از این شاخه به اون شاخه نمیشه. رضا گفت: - اگه این حجت الاسلام ما از تَََرَک دیوار هم شانس مییاره دلیل بر این نیست که شما هم خودتو قاطی کنی. این بابا فلسفهاش جداست. حالا بلند شو اون مضبونت رو بیار، شیرینی کار جدید یه دهن ما رو مهمون کن. حمید، گیتارش را آورد و شروع کرد به زدن و بعد از چند لحظهای این آهنگ را خواند. زندگی تولد یه خاطرهست انگاری شروع یک نمایشه کاشکی از دنیای این خاطرهها سهم ما تموم خوبیها باشه توی پشت صحنهی دنیای ما خوبی و بدی میمونه یادگار زندگی برای ما یه خاطرهست از تموم قصههای روزگار صبح روز بعد، کامران بعد از خواندن نمازش به اُتاق حمید رفت و او را صدا زد و گفت: - نونوایی شلوغ میشه، پاشو نون میخوایم نوبت توئه. حمید در حالیکه چشمانش را میمالید گفت: - بابا این پسره رضا مگه دیشب نون نخرید؟ - مثل اینکه شام نونی بودها، خب همش رو خوردیم. چند تا تیکهی کوچیک مونده، پاشو دیگه تنبلی نکن، الآن بلند میشن مثل طلبکارا میشینن جلو روتها، از من گفتن. حمید با خمیازهای پتو را کنار داد، بلند شد و در جا نشست و گفت: - نمیدونم این رضا اگه دو تا نون بیشتر میگرفت میمُرد؟ حالا خوبه که خودش صبحانه به اندازهی گاو سه سر میخوره. - بالا بری پایین بیای نوبت توست. پس بهتره که غُر نزنی و پاشی. بعد از اینکه حمید دست و رویی شست و خواست که از در بیرون رود کامران گفت: «کره و پنیرمون هم تموم شده.» حمید خواب آلود گفت: - تعارف نکن زعفرونی، پستهای، بادومی، من که دارم میرم بیرون. کامران خندید گفت: - بیرون خیلی سرده خوب خودت رو بپوشون. حمید لبخندی زد گفت: - تو اگه مادر میشدی، از اون مادرای خوب میشدی. و از در بیرون رفت. نزدیک به یکساعت طول کشید تا اینکه حمید با دو نان سنگک برگشت، نانها را در سفره گذاشت و گفت: - چهقدر هوا سرده، انگشتای پام دیگه حس ندارن، یک ساعت تو صف نون بودم. کره و پنیر را در آشپزخانه گذاشت وگفت: «بچهها بیدار شدن کامی؟» - آره، صداشون کن بیان تا چاییها سرد نشده. و با سینی چای داخل شد و گفت: «کره و پنیر رو هم بذار تو ظرفش و بیار.» حمید با ظرف کره و پنیر از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: - بچهها صبحانه آمادهست، تا نون سرد نشده حمله کنید. - سلام صبح همگی به خیر. حمید و کامران به سمت رضا برگشتند و سلام کردند. رضا در حالیکه حولهاش بر روی دوشش بود کنار سفره نشست و گفت: - به به عجب نونی، دستت درست. حمید معترضانه گفت: - بله دستم درست؛ اما پام نادرست، تمام انگشتام یخ زده مرد حسابی. - عوضش میارزه، داش الیاس اومدی؟ دیر شد بابا. الیاس هم به جمع پیوست. رضا با نگاهی به صورت دو تیغهی الیاس گفت: - خوشم مییاد همیشه مرتب و دو تیغهای. کامران نفس بلندی کشید و گفت: - جان مادرت صبحانهات رو بخور، به این بیچاره گیر نده.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.