30بوک
کتاب عمومی
ادبیات
رمان خارجی
میثم و شهر ترس های ممنوعه

میثم و شهر ترس های ممنوعه

(0)

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
773

علاقه مندان به این کتاب
3

می‌خواهند کتاب را بخوانند
1

کسانی که پیشنهاد می کنند
1

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب میثم و شهر ترس های ممنوعه

نشر رویا پردازان نسل آینده منتشر کرد:
چشمم را باز می‌کنم، خودم را در شهری می‌بینم که در آن فرصتی برای ترسیدن نیست. حالا من مانده‌ام و امانتی‌های عمو یونس، یک کیسه پر از رقعه و قلم و یک شمشیر. مطمئنم همه این‌ها مرا به فرار از تاریکی و ترسیدن به روشنایی راهنمایی خواهند کرد.
اما چطور...؟!
فروشگاه اینترنتی 30بوک

نقد و بررسی تخصصی نقد و بررسی تخصصی

معرفی کتاب میثم و شهر ترس‌های ممنوعه اثر مرضیه مولوی و احمدرضا امیری سامانی

کتاب میثم و شهر ترس‌های ممنوعه داستانی مصور اثر مرضیه مولوی و احمدرضا امیر سامانی است. تصویرگری این کتاب بر عهدۀ مرتضی محمد بوده است. این کتاب داستان پسری دوازده‌ساله به نام میثم است که همراه با خانواده‌اش در دوران خلافت امام علی (ع) تصمیم می‌گیرند به کوفه مهاجرت کنند. در ادامه داستان مهاجرت میثم و ورود او به شهر را می‌خوانیم که پس از آن درگیر حوادث و ماجرای مختلفی می‌شود و طی این جریانات تغییرات بزرگی در زندگی و شخصیت او به وجود می‌آید.

کتاب میثم و شهر ترس‌های ممنوعه مناسب چه کسانی است؟

کتاب میثم و شهر ترس‌های ممنوعه مناسب کودکان و نوجوانان است. نویسندگان می‌خواهند در این کتاب به بچه‌هایی که می‌ترسند شجاعت را بیاموزند و به آن‌ها یاد بدهند چطور نباید از ترس‌شان فرار کنند و یا چطور با ترسشان مواجه شوند. این کتاب مناسب کودکان و نوجوان‌هایی است که دوست دارند در مورد تاریخ اسلام و حضرت علی (علیه السلام) بیشتر بدانند.

جملات درخشانی از کتاب میثم و شهر ترس‌های ممنوعه:

«از خودم متنفرم، متنفر!‌ آخه آدم این‌قدر ترسو می‌شه که به‌محض دیدن یه شمشیر توی هوا فرار کنه؟! اما من دقیقاً همین کار را کرده بودم. بعدش هم مثل گربه، خودم را به اینجا رساندم. کجا؟ همین‌جای مسخره: زیر این‌همه لیف و برگ پوسیده‌ی نخل که رطوبت اول صبح، آن‌ها را خیس و چسبناک کرده است. به خودم نگاه می‌کنم. حتی اینجا هم انگشت‌هایم دارند می‌لرزند. تمام بدنم بوی بد گرفته است: بوی بدی مثل پنیر گندیده. یکی از صندل‌هایم در پایم مانده و آن یکی، دو‌سه قدم جلوتر از من، روی ماسه‌های قرمز افتاده است. من این زیر، از ترس مچاله شده‌ام، آن‌وقت راهزن‌ها جلوی چشمم کاروان را غارت کردند و رفتند و الان فقط گردوخاک اسب‌هایشان از دور پیداست.»

«خودم را از لای برگ‌ها بیرون می‌کشم و به تنه‌ی درخت تکیه می‌دهم. این وسط، چند تا خار درشت، لای انگشت‌های پایم فرو رفته‌اند. خارها را بیرون می‌کشم و پاهایم را در شکمم جمع می‌کنم. عجب شانسی. از طلوع آفتاب که به راه افتادیم، به خودم می‌گفتم امروز روز آخر سفر ماست و حتماً سالم به کوفه می‌رسیم. درست روز آخر همه‌چیز برعکس شد. کل کاروان از هم پاشیده است. شترِ کجاوه‌کشِ ما روی زمین نشسته است. دو شتر دیگر هم برای خودشان رفتند چند ذرع آن‌ طرف‌تر دارند بوته‌های شیح را گاز می‌زنند. از بین مسافرها، هرکس که با راهزن‌ها جنگیده، زخمی شده است. صدای ما را می‌شنونم. – میثم...! میثم...! کجایی؟! از جایم بلند می‌شوم و به درخت تکیه می‌دهم. مادر بُرقعش را از صورتش برداشته است. یک دستش را مثل سایه‌بان بالای چشم‌هایش گرفته است و دنبال من می‌گردد. باید برگردم و خیالش را راحت کنم. نمی‌توانم تا ابد همین‌جا بمانم. می‌توانم؟ کاش می‌شد بمانم.»

«سرم را پایین می‌اندازم و با انگشتم آن چند درخت را نشان می‌دهم. مادر دستش را روی پیشانی‌اش می‌‌گذارد و نفس راحتی مي‌کشد. به‌طرفش می‌روم تا او را بغل کنم؛ اما با پشت دستش من را کنار می‌زند و به‌طرف بابا می‌رود که دارد ناله می‌کند. بعدش بلندبلند می‌گوید: «تو برو احلام رو آروم کن. این کار رو می‌تونی بکنی یا نه؟» احلام کنار کجاوه نشسته و زانوهایش را بغل کرده است. موهای خرمایی‌اش بر صورتش ریخته است و اشک‌هایش روی صورت خاک‌گرفته‌اش دو خط انداخته‌اند. وقتی کنارش می‌روم که موهایش را نوازش کنم، صورتش را از من برمی‌گرداند و به جایی دیگر نگاه می‌کند. بعدش می‌گوید: «اصلاً دوستت ندارم. تو مثلاً داداش بزرگِ منی. چرا فرار کردی؟! ببین مادر حالش بده. ببین از شونه‌ی بابا داره خون میاد. من برادر ترسو نمی‌خوام.» اصلاً دوست ندارم اینجا باشم؛ اما حالا که هستم و باید کاری کنم. می‌روم و کنار بابا روی زانو می‌نشینم. ابروهای بابا در هم رفته‌اند. نمی‌تواند چشم‌هایش را کامل باز کند. پنجه‌هایش در خاک فرورفته‌اند و بازوهایش دارند می‌لرزند. معلوم است دارد درد زیادی می‌کشد. زیرچشمی نگاهم می‌کند؛ اما چیزی نمی‌گوید. مادر با مشک آب و پارچه می‌رسد و پشت بابا می‌نشیند.»

تحلیلی بر کتاب میثم و شهر ترس‌های ممنوعه‌:

داستان مصور میثم و شهر ترس‌های ممنوعه چشم‌اندازی از زوایا و جلوه‌های آموزندۀ تاریخ اسلام و آموزه‌های ناب امام علی (ع) دارد. میثم طی داستان و حوادث آن و پس از مهاجرت به کوفه با شخصیت‌هایی همچون ابراهیم‌ ابن مالک و عباس ابن علی آشنا می‌شود و همچنین پای او به جنگ بزرگی می‌رسد. تلاش‌های شخصیت اصلی در طول داستان به کودکان و نوجوانان نشان می‌دهد چطور با شجاعت و شهامت باشند و همچنین سوادآموزی میثم آن‌ها را با تحول بزرگ خط کوفی که بعدها باعث به‌وجود آمدن زبان عربی و برخی از دیگر زبان‌ها شد، آشنا می‌کند. نویسندگان به خوبی در این داستان مصور اوضاع دوران حکومت حضرت علی را به تصویر کشیده‌اند و نشان می‌دهند که در آن دوران حضرت علی و یارانش با چه سختی‌هایی روبه‌رو شدند و مردمان کوفه چقدر بابصیرت بودند.

خلاصۀ داستان میثم و شهر ترس‌های ممنوعه

داستان کتاب مصور میثم و شهر ترس‌های ممنوعه در مورد یک پسر نوجوان است که چندان دل و جرئت زیادی ندارد و در آن دوره و زمانه حتی از شمشیر به‌دست گرفتن نیز می‌ترسد و در لحظات حساس و خطرناک نمی‌تواند شجاعتی که باید به خرج بدهد. او به همراه خانواده‌اش از شهر مدینه به کوفه مهاجرت می‌کند؛ یعنی به شهر تازه تأسیسی که حالا مرکز حکومت حضرت امیرالمومنین علی علیه‌السلام است. زمانی که مثیم آن‌جا عمویش یونس را می‌بیند بسیار حسرت می‌خورد که چرا نمی‌تواند مانند عمویش پر دل و جرئت باشد و بخواند و بنویسد. تا این‌که اتفاقات مهمی در دوران خلافت حضرت علی رخ می‌دهد و میثم در این دوران مهم به کمک یاران حضرت علی می‌شتابد و کم‌کم تبدیل به یک جنگاور دلاور و باسواد می‌شود و همراه با سپاه حضرت علی راهی جنگ صفین می‌شود.

اگر از خواندن کتاب میثم و شهر ترس‌های ممنوعه لذت بردید، از مطالعۀ کتاب‌های زیر نیز لذت خواهید برد:

• ایلیا تولد یک قهرمان کتابی مصور از امین توکلی است. این مجموعۀ مصور داستان پسری به نام امیرعلی است که هر بار با دوستانش با ماجرایی متفاوت و جدید روبه‌رو می‌شوند. امیرعلی و دوستانش برای مراقبت و محافظت از مردم دست به کارهای بزرگی می‌زنند و در نهایت وارد یک جنگ بزرگ و طولانی می‌شوند.

دربارۀ احمدرضا امیری سامانی: نویسندۀ کتاب میثم و شهر ترس‌های ممنوعه

میثم و شهر ترس‌های ممنوعه

احمدرضا امیری سامانی در سال 1395 در تهران به دنیا آمد. او مدرک کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی دارد و از سال 1384 کار نویسندگی را با روزنامه‌هایی مانند «همشهری» آغاز کرد و پس از آن در روزنامه‌ها و نشریات مختلفی همچون «اعتماد» و «سوره» مطلب می‌نوشت. در سال 1377 با مرحوم نادر ابراهیمی دیدار کرد و پس از آن بسیار به نویسندگی علاقه‌‌مند شد و سپس به واسطۀ کار در حوزۀ هنری با نویسندگان و اهالی ادبیات آشنا شد. پس از مدتی دورۀ تاریخ شفاهی را گذراند و در سال 1386 وارد دوره‌های داستان‌نویسی حوزۀ هنری شد. در همان سال همراه با محمد کریمی و محسن کاظمی سایت «تاریخ شفاهی ایران» را افتتاح کرد. او از سال 1399 تاکنون طی دو دوره در حوزۀ هنری اصفهان به تدریس نویسندگی پرداخته است. «قدیس دیوانه» اولین مجموعه رمان این نویسنده بود.

نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی