روی بال پروانه
تخفیف

%10

روی بال پروانه

(0)

850,000ریال

765,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
83

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب روی بال پروانه

"وقتی تردید از شب می‌گذرد و طغیان ناامیدی را به جلو می‌راند پروانه­ای بال و پر ریخته رؤیاهایم را از عشق سیراب خواهد كرد" آدم باید ته دلش مطمئن بشود که از خدا چه می‌خواهد، تا اگر به خواسته­اش رسید، پشیمان نشود. هر کسی آرزوهایش را دوست دارد و با آن زنده است، پس چرا باید آرزوی عوضی بکند؟ اعتراف می­كنم، تجارب تلخ و شیرین زندگی معنی این جمله را به تلخی به من آموخت. انگار همین دیروز بود. کلاس ادبیات فارسی پشت سر هم دهن دره می‌کشیدم، شعرخوانی دبیر با صدای تودماغی­اش کسلم می‌کرد. گرمای آفتاب ظهر از پشت پنجره روی سرم می‌زد و پلک‌هایم مست خواب روی هم می‌افتاد. خدا خدا می‌کردم هر چه زودتر زنگ تنفس را بزنند، تا آبی به صورت بزنم و خواب از چشمم بپرد. زنگ که خورد، شتاب­زده خود را به دستشویی رساندم، خنکی آب روی پوست صورت و لب‌هایم دلچسب بود. دوست نداشتم سر کلاس بنشینم. همان لحظه تصمیم گرفتم از مدرسه جیم بشوم. هول ناظم سختگیر را داشتم که مدام در حیاط پرسه می‌زد. گاهی از همان پشت پنجره بیرون را زیر نظر داشت، یا دم در سالن ورودی در کمین می‌ایستاد. با چشم‌های درشتش که مثل حبه انگور سیاه در حدقه می‌چرخیدند، زاغ سیاه دخترها را چوب می‌زد. بعد از خوردن زنگ تنفس پا به پا کردم که دستشویی­ها خالی بشود، از درز درِ زنگ خورده داخل توالت تیغه دیواری را که از ساختمان دفتر جدا می­شد‌، سایه ناظم را دیدم که در نهایت کج شد و پشت اریب دیوار از جلو چشمم محو شد. حدس زدم باید به دفتر برگشته باشد. در یک چشم به هم زدن و با سرعت نور فاصله دستشویی تا دم خروجی را دویدم. از نفس افتاده، خود را پشت در دبیرستان رساندم. قلبم به شدت می­کوفت و تالاپ تلوپ از دهانم در می‌آمد، با تردید دور و برم را پاییدم، مثل این بود که کسی دنبالم گذاشته باشد. دل توی دلم نبود. موهایم دور صورتم افشان و پر پیراهنم کنار رفته بود. وقتی کنار خیابان راه افتادم، نفس بلندی کشیدم و در هوا فوت کردم. آسمان ظهر، آبی بود و خورشید مثل نگینی درشت الماس روی دامن آبی رنگش می‌درخشید. سعی کردم با حالتی عادی زیر سایه درختان قدم بردارم. نسیم ملایمی با تکان شاخ و برگ درختان پیاده­رو، خنکی فرحبخشی روی صورتم می‌پاشید، دستی به موهای سرم کشیدم. خودم را سرزنده و شاداب حس می‌کردم. راه می‌رفتم و با لذت به دور و برم نگاه می‌کردم. زودتر از همیشه خانه بودم. دنبال دلیل موجهی می‌گشتم تا اگر مادر مچم را گرفت؛ بهانه­ای بتراشم... «دبیرمون مریض شده و ما رو زودتر به خونه فرستادند.» آرزو کردم مادر خانه نباشد. نقشه­ام این بود که یک راست به خانه بروم و پولم را بردارم و بازار بروم. خیلی زود یادم رفت که چند لحظه قبل از مدرسه فرار کرده بودم. لای در باز بود. پاورچین پاورچین رو به ورودی هال می‌رفتم که صدایی از داخل شنیدم. تصمیم داشتم بلوزی بخرم و باقی را در بانک بگذارم، البته دفترچه بانکی نداشتم. تازه می‌خواستم یکی افتتاح کنم. پیش خود آرزوهای شیرینی در سر داشتم، می‌خواستم تا وقتی دیپلم می‌گیرم و دانشگاه می‌روم، به اندازه کافی پس انداز داشته باشم؛ یک ماشین نقلی بخرم تا وقتی دانشجو شدم، پای پیاده نمانم. به شانس عقیده­ای نداشتم ولی بعضی موقع‌ها واقعاً بد می‌آوردم. با آن همه دلهره از مدرسه در رفته بودم، پایم که خانه رسید، در سه ثانیه لو رفتم. در را که باز کردم، مینو را دیدم که وسط اتاق شاخ شمشاد ایستاده بود. او خواهر وسطی­ام بود و دبیرستان می‌رفت. هفته­ای یک ساعت زودتر تعطیل می­شد و آن یک ساعت باید از بخت بد من درست همان روز و ساعت ظهر بود. با دیدنم نگاه مشکوکش از کنجکاوی برق زد. «نفهمیدم! تو خونه چیکار می‌کنی؟!» سؤالش را نشنیده گرفته و پیش دستی کردم و گفتم: «وا... ترسیدم! وسط اتاق شاخ شدی که چی بشه؟» «بی­خود شلوغش نکن! داشتم می‌رفتم برای خودم ساندویچ درست کنم که صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.» خود را به نشنیدن زدم. او آشپزخانه رفت و من هم از دنبالش. دستش را زیر شیر آب ظرفشویی شست و با دامنش پاک کرد. مردد نگاهم ‌می­کرد. «نگفتی چرا خونه­ای؟» در آن حال چشم‌هایش را تنگ کرد تا برنامه درسی من را به خاطر بیاورد. هیجان­زده که می‌شدم زبانم می‌گرفت. با لکنت گفتم: «م... م... معلممون مریض بود، خب!» «فکر کردی خام این حرفا می­شم؟ بدون که دروغ گفتن خوب نیست!» شانه بالا انداختم و گفتم: «باشه، حالا کلاس نذار! زود اومدم تا برم بازار. می­خوام یه بلوز بخرم.» پرسید: «بازار رفتن مهمتر از مدرسه است؟» ابروهایم را با اخم به هم دوختم و سکوت کردم. دوباره پرسید: «پری کجاس؟» پری دوستم بود و بیشتر وقت‌ها با هم بودیم. گفتم: «دلم می­خواد تنها برم.» گاز جانانه­ای به لقمه­اش زد و گفت: «نه دیگه، تنهایی نمی­شه. اگه با هم بریم، چیزی به مادر نمی­گم.» مینو مهربان بود و کنار آمدن با او مثل آب خوردن. گفتم: «تا ساندویچی بخوری، مادر می­یاد خونه و دیگه نمی­شه بیرون رفت.» «مادر رفته خونه همسایه، بعد از ظهری سفره دارند.» در یک چشم به هم زدن حاضر شدیم و از خانه بیرون زدیم. صلات ظهر خیابان خلوت بود و مردم پناه برده بودند زیر سایه. از هوا آتش می‌بارید، ما از زیر سایه درختان راه می‌رفتیم. وارد راسته بازار شدیم. مینو سرگرم نگاه کردن به وسایل آرایش پشت ویترین بوتیکی بود و من هم داشتم انتهای خیابان را نگاه می‌کردم که یک دفعه چشمم به مینا افتاد. این دیگر نهایت بدشانسی بود. مینا خواهر بزرگم در سختگیری نظیر نداشت و مذاکره کردن با او مثل شنا جهت خلاف آب زور زیادی می‌برد.

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی