گذر تنگ دلتنگی

گذر تنگ دلتنگی (شالان)

(3)

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
120

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب گذر تنگ دلتنگی

با نگاه در چشمان اشک­آلود عاطفه گفتم: «اسم من ستاره است، ستاره، ستاره­ای که آسمان به آن بزرگی من را از خودش روند و بیرون انداخت و به این سرزمین نفرین شده تبعید کرد.آره، من ستاره ام، ستاره­ای که یک روز می­درخشید و تابان بود، اما حالا خاموش شده و کنج این دیوار نشسته. از کجا باید بگم، از کجا شروع کنم که زندگی به من بد کرد!» ساکت شدم. سالار وقتی سکوت من را دید گفت:«ستاره جون، از اون­جایی شروع کن که فهمیدی علت امید و تلاش برای زندگی کردن چیه؟!» با نگاه کردن به چشمان پر از برق سالار گفتم:«زندگی من از اون­جایی برام معنی پیدا کرد که شب را به صبح می­رساندم و درس می­خوندم، تا دانشگاه قبول بشم.» یه روز پدرم با روزنامه به خانه اومد و گفت:«ستاره، قبول شدی، قبول شدی!» از خوشحالی نمی­دونستم چه کار کنم؟! روزنامه را از پدرم گرفتم و بهش نگاه کردم. نه یک بار، نه دو بار، هزار بار تا این­که مادرم روزنامه را از دستم گرفت و گفت:«بسته دخترجون، کور شدی! می­خوای دانشگاه نرفته، کور بشی!» پدرم گفت:«رشته­ای که دوست داشتی قبول شدی، خبرنگاری.ولی خوب مشهد قبول نشدی، تهران قبول شدی. فکرهایت را کن ببین می­تونی بری تهران و تک و تنها زندگی کنی؟!» حرف­های پدرم، این­که ممکنه چه اتفاقاتی برای دخترهای جوون، آن هم در یک شهر غریب بیفته، دلهره­ای عجیب گرفتم، چند روز بدون این­که چیزی بگم، فکر می­کردم، به این­که بروم به تهران یا نه. تا این­که تصمیم گرفتم و به پدر و مادرم گفتم که می­خوام برم. پدرم مخالفت کرد و گفت:«اگر مشهد بود، حرفی نداشتم،ولی تهران نه، نمی­تونم قبول کنم که تو تنها در اون­جا زندگی کنی.» به پدرم،حرف­هایی که به من و خواهرم در مورد نجابت یک دختر و این­که اگر یه دختر یا یه انسان توی تنهایی، خدا را صدا بزنه، خدا جوابش را می­ده و اون را از خطرات حفظ می­کنه.. یادآوری کردم. پدرم در فکر فرو رفت و بعد از خانه بیرون رفت. من به مادرم نگاه کردم. مادرم گفت:«هر چی پدرت بگه.» بعد به آشپزخانه رفت. چند ساعتی گذشت و پدرم با یک جعبه شیرینی به خانه برگشت و جعبه­ی شیرینی را به من داد و گفت: «مبارکِ. فردا به تهران می­ریم.» فردا صبح زود مادرم، من و پدرم را با دعا و صلوات از زیر قرآن رد کرد و ما را راهی تهران کرد. پدرم با دیدن دانشگاه و دیدن محل زندگی­ام با خیال راحت به مشهد برگشت ودر حین رفتن گفت:«دخترم تو را به خدا سپردم ،دوست دارم وقتی دَرسَت تمام شد با سرافرازی به تو نگاه کنم و سرم را بالا بگیرم.» از روز بعد به دانشگاه رفتم و با محیطی که برایم کاملاً نامأنوس بود آشنا شدم. روزها همین­طور می­گذشت من صبح به دانشگاه می­رفتم و عصر به خانه برمی­گشتم، اما این­بار در حین رفتن به دانشگاه راهی را پیدا کردم که همیشه دوست داشتم در آن مسیر قدم بردارم، از روز بعد از آن مسیر، به دانشگاه می­رفتم ،البته نه با چشمان باز، بلکه با چشمان بسته. وقتی با چشم­های بسته تو فصل پاییز، توی آن خیابان که از دو طرف پر از درخت­های قد کشیده بود و برگ­ها در هوا معلق بودن تا جایی را روی زمین برای خود پیدا کنند، راه می­رفتم، وقتی روی برگ­های زرد و نارنجی که روی زمین این ور و آن ور روی هم غلت می­خوردند و بازی می­کردند، قدم می­گذاشتم و خرد شدن برگ­ها را زیر پاهایم احساس می­کردم، با خرد شدن برگ­ها، مرگ را احساس می­کردم و می­گفتم:«مرگ می­تونه به همین سادگی باشه. بعضی وقت­ها احساس می­کردم که برگ­ها با من حرف می­زنند و می­گویند که ما هنوز زنده هستیم، ما را با قدم­هایت از بین نبر. شاید نفرین آن برگ­های نیمه جون بود که باعث شد من این­جا باشم. سالار نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:«برگ­ها زمانی که از شاخه­ی درخت جدا می­شوند، غزل خداحافظی را می­خوانند، نه وقتی که تو روی آن­ها قدم گذاشتی.» حرف­های سالار مثل همیشه به قلبم آرامش می­داد، ادامه دادم و گفتم:«روزهای دانشگاه همین­طور پیش می­رفت و درس­ها روز به روز سخت­تر می­شدند تا این­که امتحانات ترم اول شروع شد.با نمرات عالی امتحاناتم را گذراندم. ترم جدید شروع شد و من باز در آن خیابان که این­بار به جای برگ­های زرد و نارنجی از برف پوشیده شده بود راه می­رفتم. روی شاخه­های درختان که تا آسمان قد کشیده بودند برف نشسته بود و بر قامت بلندشان افزوده بود. زمین سرد بود سردِ سرد ،آن­قدر سرد که انگار از آسمان طلب­کار است و با آسمان قهر کرده. من هم­چنان با چشمان بسته بر روی برف­ها قدم برمی­داشتم و برای خود قشنگ­ترین زندگی را ترسیم می­کردم.» تا این­که یک روز در همان مسیر پسری با صدایی ملایم، صدایم کردو گفت:«دخترخانم!دخترخانم!» بی­اعتنا به صدای پسرک به راهم ادامه دادم.اما پسر سوار ماشین شد و به دنبالم راه افتاد. در حالی­که من راه می­رفتم و پسرک رانندگی می­کرد، گفت:«سلام، اسم من سپهره.اسم شما چیه؟» بدون این­که جوابی بدم به پیاده­رو رفتم و از کنار درختان راهم را ادامه دادم. پسرک ول کن نبود و مادام خودش را معرفی می­کرد. و از من هم می­خواست که خودم را معرفی کنم به پسرک گفتم:«بهتره بری، مزاحمم نشو، وگرنه...» -وگرنه چی؟! -به پلیس زنگ می­زنم! -دخترخانم من قصد مزاحمت ندارم، فقط می­خوام با شما آشنا بشم، همین. بی­اعتنا به حرف­های پسرک به راهم ادامه دادم. اما .... -ببین دخترخانم، من چند روزی هست که شما را در این مسیر زیر نظر دارم، این­که چه­طور تک و تنها با چشمان بسته بدون این­که حتی یه نگاه کوچک بیندازید، راه می­روید. با تندی به پسرک نگاه کردم و گفتم:«بهتره خودتون را مسخره کنید!» -اما من قصد مسخره کردن شما را ندارم، اتفاقاً اگر من هم تنها بودم و قرار بود از خانه تا دانشگاه را پیاده و تنها بیایم، همین راه را انتخاب می­کردم، حتماً این راه برای شما آرامش خاصی را آفریده که با چشمان بسته در آن راه می­رید، چون اگر حتی یک لحظه چشمانتان را باز می­کردید من را می­دیدید و متوجه حضور من می­شدید، چند روزی هست که می­خوام با شما صحبت کنم اما هر بار با دیدن شما و دیدن آرامشی که در این مسیر داشتید، دلم نیومد که آرامش شما را بههم بزنم. همین! همین­طور پسرک در آن مسیر که برایم مانند یک عبادتگاه بود، حرف می­زد و من می­شنیدم. تا این­که به در ساختمان دانشگاه رسیدم و وارد دانشگاه شدم و خودم را از دست پسرک خلاص کردم. صبح روز بعد تصمیم گرفتم که دیگر از اون مسیر نرم، احساس می­کردم که اون مسیر آلوده شده ،چون جای پای آدم دیگری در آن مسیر بود، اما وقتی داشتم از کنار آن خیابان رد می­شدم، طاقت نیاوردم و دوباره در خیابان تنهایی به راه افتادم. این بار خیابان تنهایی جلوه­ی دیگری داشت، زیباتر شده بود، جویی که در کنار خیابان زیر درختان بود با آب زلالی کم و بیش پر شده بود و نور خورشید در جوی نمایان بود و خودنمایی می­کرد. این­ها همه نشان می­داد که زمین کدورتش را با آسمان کنار گذاشته و می­خواهد دوباره با آسمان و خورشید دست دوستی بدهد، در همین باورها بودم که ناگهان دوباره همان صدا آمد، صدای پسرک بود که می­گفت:«دخترخانم، من سپهر هستم. اسم شما چیه؟» به پسرک نگاه کردم و گفتم:«آقا لطفاً مزاحم نشید. شما آرامش من را گرفته­اید!» -دخترخانم، من خودم را به شما معرفی کردم و از شما خواستم که اسمتون را بگویید اما شما اعتنایی نکردید و گفتید که مزاحم نشید. اما من باز هم می­گم، من مزاحم نیستم، من دانشجوی همین دانشگاه هستم.من به شما علاقمند شده­ام و حالا می­خواهم با شما آشنا بشم و اما این­که من دلم نمی­خواد آرامش شما به هم بزنم مخصوصاً در این خیابان که انگار تکه­ای از بهشت روی زمین افتاده، من فقط می­خوام با شما آشنا بشم و از شما می­خوام که آرامشتون را با من تقسیم کنید. حرف­های پسرک شیرین بود و دلنواز. می­خواستم حرفی بزنم، امّا به یاد حرف­های پدرم و نصیحت­های پدرم افتادم. به خاطر همین هم چشمانم را به زمین دوختم و بدون نگاه به پسرک به راهم ادامه دادم. از روز بعد خیابان تنهایی را با تمام زیبایی­هایش رها کردم و از راه دیگری به دانشگاه رفتم. اما این خیابان لطف خیابان قبلی، خیابان تنهایی را نداشت و دیگه نمی­تونستم با چشم­های بسته به راهم ادامه بدهم چون اگر می­خواستم با چشم­های بسته راه برم یا تو چاله و چوله­های خیابان می­افتادم و یا زیر ماشین­ها لِه می­شدم. دیگه نه از درخت خبری بود، نه از گرمی آفتاب، باید مثل یک رباط در خیابان راه می­رفتی و مثل رباط با چشمان لیزری به اطراف نگاه می­کردی، در خیابان راه می­رفتم و به اطراف نگاه می­کردم، ناگهان صدای ترمز ماشینی را شنیدم که محکم به ماشین دیگری برخورد کرد هر دو راننده از ماشین پیاده شدند، یکی از راننده­ها پسری بود که آرامش من را در خیابان تنهایی به هم زد، پسرک با راننده­ی ماشینی که با هم برخورد کرده بودند، صحبت می­کرد...

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی