تاراج

تاراج

(1)
نویسنده:

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
112

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
1

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب تاراج

وقتی هواپیما روی باند فرودگاه به زمین نشست انگار تهی بودم و بی وزن. می دانستم که هیچ کس در فرودگاه منتظرم نیست و این حقیقت تلخی بود که عین پاندول ساعت سرم را به درد می­آورد. کمربند را باز کردم و پشت صف مسافران راه افتادم. بالای پله­های هواپیما، هوای اردیبهشت ماه را به ریه هایم کشیدم. چند ثانیه صبر... عطر بهار نارنج مشامم را پرکرد. بی جهت نیست که معتقدند شاهانه­ترین فصل شیراز اردیبهشت ماه است. چقدر لطیف و شاعرانه به نظر میرسید. اوج لطافت خداوند که روی زمین تجلی یافته بود. راننده تاکسی چمدانم را داخل صندوق جا داد و من خسته روی صندلی عقب نشستم. آینه را روی صورتم تنظیم کرد و پرسید: - کدوم هتل میری آبجی؟ با چشمان بسته گفتم: - پرسپولیس آقا. از تکان دادن استفهام آمیز سرش متوجه شدم که ملتفت شد منظورم کجاست. چند سالی می­شد که شیراز نیامده بودم اما انگار چهره­ی شهر تغییر چندانی نکرده بود. آنوقت ها که بچه بودم چقدر آرزوی دیدن شیراز را داشتم. اینکه حافظیه و سعدیه را از نزدیک ببینم. دیوارها و مقبره­هایش را از نزدیک لمس کنم. حالا اینجا بودم و آرزوها جا مانده در سال­های گذشته. با توقف تاکسی متوجه شدم که وقت پیاده شدن است. کرایه را حساب کردم و چمدان را از راننده تحویل گرفتم. اتاق از قبل توسط سهرابی رزرو شده بود. امان از دست سهرابی! انگار نه انگار که رئیس شرکت است. انگار من رئیس او هستم. اما اگر سهرابی نبود، این پروژه های نان و آبدار هم نبود. با کنترل مدارکم و تطبیق دادن آنها، بی هیچ مشکلی کارت اتاق را تحویل گرفتم و به کمک مسئول راهنمایی به طبقه ی سوم رفتم. با لباس روی تخت دراز کشیدم و بدنم را کشیدم. به پهلوکه چرخیدم چشمم به پرده­های کشیده شده­ی اتاق افتاد. بلند شده پرده­ها را کنار کشیدم. درخت­های بلند سر به فلک کشیده غوغا کرده بودند. منظره­ی بکری بود. این هوا و طبیعت کافی بود کسی را گیر بیندازد که کمی طبع هنری داشته باشد و دست بر قضا این بار من صید روزگار بودم. حیفم آمد که با تنبلی پرژه­ای به این خوبی را خراب کنم. ماه­ها بود که همراه سهرابی برای این نمایشگاه زحمت کشیده بودم. حالا که تا اتمام کار فرصت چندانی باقی نبود باید تمام توانم را به کار می گرفتم. در تمام روزهای این هفت سال که با سهرابی بعد از فارغ التحصیل شدنم همکاری می­کردم تمام فن­ها را از او آموخته بودم. او مرد صبور و با حوصله­ای بود که با تمام سخت گیری­هایش باز هم با او همکاری می­کردم. البته ارغوان همیشه اذیتم می­کند و می­گوید: - سهرابی هیچوقت با تو بد نیست. ذلیل مرده انگار مهره مار داری. هیچ کارفرمایی با تو کاری نداره. بعد نمایش گونه، خود را میزند و ادامه می­دهد: - اما من بیچاره همیشه جورکش توأم افسانه خانم. بالاخره تلافیشو سرت در میارم. از یادآوری شوخی­ها و خاطراتم با ارغوان لبخند مهمان لب­هایم شد. ارغوان دوستی بود که از اول دبیرستان همیشه و همه جا با هم بودیم. روزی که هردو رشته ی عکاسی قبول شدیم انگار دنیا را به ما داده بودند. چقدر ذوق کردیم و خندیدیم. سرم را تکان دادم و گفتم: - یادش به خیر. با نگاهی به ساعتم متوجه شدم که درست چهل و پنج دقیقه است که از پنجره به محوطه­ی سرسبز هتل غرق رویاهایم خیره مانده­ام. دوش گرفتم و برای نهار پایین رفتم. نگاهی سرسری به منوی غذا انداختم. هیچ کدام در عین لذیذ بودن اشتهایم را تحریک نکردند. داخل مبل فرو رفته و سفارش قهوه­ی ترک دادم. گارسون که رفت موبایلم زنگ خورد. عکس سهرابی روی صفحه اش نقش بسته بود. جواب دادم: - سلام سهرابی جان. - سلام افسانه جان. حالت چطوره؟ خوب. جات خالی هوا این جا خیلی عالیه. - اولاً که دوستان جای ما، کارمندای خوبم بهشون خوش بگذره، انگار به من خوش گذشته. ثانیاً به نظرت بهتر نیست به من بگی شاهین جان تا سهرابی جان؟ به خدا خیلی مضحکه. بعد ادای من را در آورد و با صدای نازک شده گفت: - سهرابی جان.

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی