نظر خود را برای ما ثبت کنید
وقتی هواپیما روی باند فرودگاه به زمین نشست انگار تهی بودم و بی وزن. می دانستم که هیچ کس در فرودگاه منتظرم نیست و این حقیقت تلخی بود که عین پاندول ساعت سرم را به درد میآورد. کمربند را باز کردم و پشت صف مسافران راه افتادم. بالای پلههای هواپیما، هوای اردیبهشت ماه را به ریه هایم کشیدم. چند ثانیه صبر... عطر بهار نارنج مشامم را پرکرد. بی جهت نیست که معتقدند شاهانهترین فصل شیراز اردیبهشت ماه است. چقدر لطیف و شاعرانه به نظر میرسید. اوج لطافت خداوند که روی زمین تجلی یافته بود. راننده تاکسی چمدانم را داخل صندوق جا داد و من خسته روی صندلی عقب نشستم. آینه را روی صورتم تنظیم کرد و پرسید: - کدوم هتل میری آبجی؟ با چشمان بسته گفتم: - پرسپولیس آقا. از تکان دادن استفهام آمیز سرش متوجه شدم که ملتفت شد منظورم کجاست. چند سالی میشد که شیراز نیامده بودم اما انگار چهرهی شهر تغییر چندانی نکرده بود. آنوقت ها که بچه بودم چقدر آرزوی دیدن شیراز را داشتم. اینکه حافظیه و سعدیه را از نزدیک ببینم. دیوارها و مقبرههایش را از نزدیک لمس کنم. حالا اینجا بودم و آرزوها جا مانده در سالهای گذشته. با توقف تاکسی متوجه شدم که وقت پیاده شدن است. کرایه را حساب کردم و چمدان را از راننده تحویل گرفتم. اتاق از قبل توسط سهرابی رزرو شده بود. امان از دست سهرابی! انگار نه انگار که رئیس شرکت است. انگار من رئیس او هستم. اما اگر سهرابی نبود، این پروژه های نان و آبدار هم نبود. با کنترل مدارکم و تطبیق دادن آنها، بی هیچ مشکلی کارت اتاق را تحویل گرفتم و به کمک مسئول راهنمایی به طبقه ی سوم رفتم. با لباس روی تخت دراز کشیدم و بدنم را کشیدم. به پهلوکه چرخیدم چشمم به پردههای کشیده شدهی اتاق افتاد. بلند شده پردهها را کنار کشیدم. درختهای بلند سر به فلک کشیده غوغا کرده بودند. منظرهی بکری بود. این هوا و طبیعت کافی بود کسی را گیر بیندازد که کمی طبع هنری داشته باشد و دست بر قضا این بار من صید روزگار بودم. حیفم آمد که با تنبلی پرژهای به این خوبی را خراب کنم. ماهها بود که همراه سهرابی برای این نمایشگاه زحمت کشیده بودم. حالا که تا اتمام کار فرصت چندانی باقی نبود باید تمام توانم را به کار می گرفتم. در تمام روزهای این هفت سال که با سهرابی بعد از فارغ التحصیل شدنم همکاری میکردم تمام فنها را از او آموخته بودم. او مرد صبور و با حوصلهای بود که با تمام سخت گیریهایش باز هم با او همکاری میکردم. البته ارغوان همیشه اذیتم میکند و میگوید: - سهرابی هیچوقت با تو بد نیست. ذلیل مرده انگار مهره مار داری. هیچ کارفرمایی با تو کاری نداره. بعد نمایش گونه، خود را میزند و ادامه میدهد: - اما من بیچاره همیشه جورکش توأم افسانه خانم. بالاخره تلافیشو سرت در میارم. از یادآوری شوخیها و خاطراتم با ارغوان لبخند مهمان لبهایم شد. ارغوان دوستی بود که از اول دبیرستان همیشه و همه جا با هم بودیم. روزی که هردو رشته ی عکاسی قبول شدیم انگار دنیا را به ما داده بودند. چقدر ذوق کردیم و خندیدیم. سرم را تکان دادم و گفتم: - یادش به خیر. با نگاهی به ساعتم متوجه شدم که درست چهل و پنج دقیقه است که از پنجره به محوطهی سرسبز هتل غرق رویاهایم خیره ماندهام. دوش گرفتم و برای نهار پایین رفتم. نگاهی سرسری به منوی غذا انداختم. هیچ کدام در عین لذیذ بودن اشتهایم را تحریک نکردند. داخل مبل فرو رفته و سفارش قهوهی ترک دادم. گارسون که رفت موبایلم زنگ خورد. عکس سهرابی روی صفحه اش نقش بسته بود. جواب دادم: - سلام سهرابی جان. - سلام افسانه جان. حالت چطوره؟ خوب. جات خالی هوا این جا خیلی عالیه. - اولاً که دوستان جای ما، کارمندای خوبم بهشون خوش بگذره، انگار به من خوش گذشته. ثانیاً به نظرت بهتر نیست به من بگی شاهین جان تا سهرابی جان؟ به خدا خیلی مضحکه. بعد ادای من را در آورد و با صدای نازک شده گفت: - سهرابی جان.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.